تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃نشسته بودیم داخل مقر. یک اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچه‌ها رفت روی ماشه اش. تیر شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد.

🌾علی آقا خیلی عصبانی شد. داد زد: «عذر همه را می خواهم. شما به درد فکه نمی خورید.» پشت سر هم، زیر لب بد و بیراه می گفت. از چادر رفت. بیرون واقعا ترسیده بودیم. نکند ما را بفرستد دوکوهه. این بدترین تنبیه برای عاشقان تفحص بود.

☘️یک ساعتی گذشت. آمد داخل چادر با یک جعبه شکلات. گرفت جلوی تک تک ما.
می گفت: «بچه ها مواظب باشید. نزدیک بود دو سه نفر را به کشتن بدهید.»

📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۷۸

 

صبح طلوع
۱۵ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد.
شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید استخاره می گیرند، برای رفتن خوب می آید.

☘️برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست لباس شخصی می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود. او می گوید: « آمدیم زد و من شهید شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم.»

🌾وقتی هم که زندان قزل قلعه بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، لباس روحانیت بود. یک دست عبا و عمامه تمیز برایش می بردم.

راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید

📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸

 

 

صبح طلوع
۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃شهید محمد مصطفی پور وقتی به شهادت رسید، هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. قبل از عملیات، داده بود جلو  پیراهنش نوشته بودند:
«آن قدر غمت را به جان پذیرم حسین (ع)       تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع).»

🌾می گفت: «دوست دارم تیر روی سینه ام بخورد و شهید شوم.» دعایش زود مستجاب شد و در عملیات والفجر هشت، تیری سینه اش را شکافت؛ همان جایی که شعر را نوشته بود. ترکشی هم پهلویش را شکافت تا نشانی از حضرت زهرا (س) بر جسمش یادگار بماند.

راوی: رضا دادپور

📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۴

 

 

صبح طلوع
۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃یکی از تاکسی‌های پدرش تصادف کرده بود و می‌خواست با موتور برود که مانعش شدم.
گفت: «اگر شما ناراحت می‌شوید نمی‌روم.»
بعد از مدتی خواب حضرت زهرا (س) را دیدم که به من فرمودند: «چرا نگذاشتی بچه ما برود؟»

🌾گفتم: «ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد.»
فرمودند: «نگران نباش! این بچه مال ماست و همیشه مواظبش هستیم. ما تا موقع مقرر از ایشان مواظبت خواهیم کرد.»

راوی: مادر شهید

📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره  ۶۶ به نقل از کتاب شهاب، نویسنده سید محمد میر رفیعی صفحه ۲۶

 

صبح طلوع
۱۲ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️داخل شهر بانه رفته بودم تا استحمام کنم. داخل مغازه شدم تا صابون بخرم. مغازه دار داشت برای برخی دیگر سخنرانی می‌کرد که چرا جمهوری اسلامی پیشنهاد آتش بس را نمی پذیرد؟ چیزی نگفتم.

🍃رفتم حمام؛ اما خون، خونم را می خورد. فکری به ذهنم رسید. برگشتم مغازه و از فروشنده لیوانی خواستم و بعد از برانداز کردن و پرسیدن قیمت، انداختم و شکستمش.

🌾فروشنده کفری شد. من هم شروع کردم به اینکه قیمت زیادی که ندارد، ببخشید. او ول کن نبود و با داد و بیدادش مردم جمع شدند. می گفتند: «موجی شده ولش کن.»؛ اما او خسارتش را می خواست.

💫گفتم: «مرد حسابی! تو که نمی توانی از یک لیوان ارزان قیمت با یک عذر خواهی بگذری، چطور توقع داری جمهوری اسلامی با این همه شهید، مجروح و خرابی و ویرانی از صدام با یک عذر خواهی بگذرد.» مغازه دار تازه دو زاری اش افتاده بود. دستی به سبیلش کشید و شرمنده شد.

راوی: مهدی کریمی؛ بسیجی گرگانی

📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۰۵ و ۱۰۶

 

 

صبح طلوع
۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃پیرمرد با تقوایی به نام سید حسن موسوی بود. اهل نماز شب بود. برخی از شب‌ها مرا هم بیدار می‌کرد. اشک مثل نور بر روی محاسن سفیدش جاری می شد.
یک روز گفت: «من یک بار در خواب دیدم که زخمی شده‌ام و چند وقت بعد از همان جایی که در خواب دیده بودم، مجروح شدم. اکنون خواب شهادت دیده ام. این روزها با خداوند درد و دل می کنم.»

🌾در همین روزها در مانور به عنوان فرمانده نیروهای خط شکن شرکت کرد.
شهید صیاد شیرازی می گفت: «من اگر چند تا مثل این سید داشتم، ارتش را سر و سامانی می‌دادم.» هر چه اصرار کرد نرفت.
او سرانجام در همین عملیات(والفجر یک) در منطقه زبیدات به شهادت رسید.

راوی حمید شفیعی

📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛  صفحه ۸۸ و ۸۹

 

 

صبح طلوع
۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃گروهی به جبهه آمده بودند که نشانی از رزمندگی نداشتند. نه نماز می خواندند و نه در مراسمات شرکت می کردند. حس کار فرهنگی مان گل کرده بود. یکی از آنها را که عاقل تر و مظلوم تر بود، آوردیم سنگر خودمان.

🌾شب بچه‌ها داخل سنگر به مناجات و عزاداری پرداختند. حسن خاصی پیدا کرده بود. بعد از مراسم با حمید رجب نسب بیرون رفتند و تا ساعت.ها مشغول صحبت بودند. بعد از نماز صبح مشغول استراحت بودیم. حوالی ساعت هشت، صدای انفجاری ما را بیدار کرد.

☘️خمپاره به آبهای میان ما و دشمن خورده بود. تازه وارد سنگر ما، در حال شنا شهید شده بود. حمید می گفت: «آن شب از این که جوانی‌اش را در راه باطل سپری کرده بود، خیلی شرمنده بود. می‌گفت: «می خواهم با خدا آشتی کنم.»

💫خدا می داند! شاید در حال غسل توبه بوده است. خدا می‌خواست او داخل آب شهید شود تا لباسی همراهش نباشد که آبرویش برود. همان لباسی که بعدها در گوشه سنگر پیدا کردیم و در جیبش عکس نامناسبی قرار داشت.

📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۳۳ و ۱۳۴

 

 

صبح طلوع
۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃غلام‌حسین دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاس‌های مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد می‌گرفتیم. غلام‌حسین خودش دو سه جلسه قرآن درست کرده بود. بچه‌های کوچک تر را دور خودش جمع می‌کرد و آیاتی که یاد گرفته بود را یادشان می‌داد. از پول تو جیبی های خودش هم مداد رنگی می‌خرید و به بچه ها جایزه می‌داد.

🌾مهمانی هم که می رفتیم، نوجوانان هم سن و سال خودش را دور خودش جمع می‌کرد و برای شان حدیث یا تفسیری از قرآن بیان می‌کرد.

📚کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه۲۵ و ۲۶

 

 

صبح طلوع
۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃چند ماهی بیشتر از دوره سربازی محمد تقی نگذشته بود که نفس نفس زنان وارد خانه شد. با دستور امام به ترک پادگان ها، او هم فرار کرده بود. از او خواستم تا مدتی در خانه بماند تا قیافه اش تغییر کند. سید محمد تقی زیر بار نرفت.

🌾لبخند زنان گفت: «مادر! من فرار نکرده‌ام که در خانه بنشینم. آمده‌ام که فعالیت کنم و اعلامیه‌های امام را پخش کنم. می‌خواهم به جای اینکه روبروی مردم باشم، در کنارشان قرار بگیرم.»

☘️موقع رفتن هم گفت: «اگر کسی از سربازها آمد سراغ من، او را به داخل خانه راه دهید تا لباس‌هایش را عوض کند.»

راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید

📚کتاب سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ناشر: انتشارات سلمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۲۰

 

 

صبح طلوع
۰۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃شهید غلام رضا صانعی پور، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید.

☘️به شهید یوسف اللهی سنگی را نشان داده بود و گفته بود: «من در کنار این سنگ به شهادت می رسم.» صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا در حال تلاوت قرآن، کنار همان تخته سنگ به شهادت رسیده بود.

راوی: حمید شفیعی

📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۹۱-۹۰

 

 

صبح طلوع
۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر