🌺یادمان باشد آدم هایی که حالا بهترین اند در همه صحنه های زندگی شان بهترین نبوده اند.
🌺یادمان باشد آدم هایی که حالا بهترین اند در همه صحنه های زندگی شان بهترین نبوده اند.
🍃_مامان آماده شو دیگه!دیرشد.
🌺_الان میام.
🌾نگاهی به راه پله انداختم. هنوز تصویرش در ذهنم بود.همان طور که از پله ها پایین میامد چادرش را هم سرمیکرد.لبخند ملیحش را فراموش نمیکنم.
☘️نگاهم را از پله ها میگیرم.پنجشنبه است. میروم سر مزارش فاتحه ای بخوانم.
💠تکنولوژی راهی برای راحت تر کردن زندگیه
💫ولی خدا دنیا رو برای راحت بودن ما نیافریده
🌾اینه که اینجا یه چیزی جور در نمیاد
🍃از انسانی کمال گرا پرسیدند: «با چه شکنجه ات کنیم؟»
💠گفت: «مرا به ریاست بانک مرکزی منصوب کنید.»
☘️او را گفتند: «اینطور که فقط مردم را شکنجه میدهی!»
🌾گفت: «مثل اینکه یادتان رفته من کمال گرا هستم؛ وقتی نتوانم وظیفه ام را درست انجام دهم از همه بیشتر شکنجه میشوم!»
🌺_به نظرت اگه قدر چیزی که داریم رو بدونیم با از دست دادنش دیگه حسرت نمیخوریم؟
💠_نمیدونم.به نظرم اینو باید از کسایی پرسید که قدر داشته هاشونو میدونن.
☘️_خب پس هیچی
💫_چرا؟
🌾_زمان زیادی طول میکشه تا چنین کسی رو پیدا کنیم.
🍃_خب چرا خودمون امتحان نکنیم؟!
💠بیا از همین الان قدر داشته هامونو بدونیم!
🍃هروقت ناامید میشوم این جمله را به خودم میگویم: «خیلی ها هستند که اینطور زندگی میکنند.»
🌺اما این فقط یک جمله انگیزشی دروغین نیست!
واقعیت است!
🌾_مگر حسین بن علی همان کسی نیست که وقتی سپاهیان مان تشنه بودند آبمان داد؟
🍃+آری!
💠_پس چرا صاحبت حُر، او را روانه بیابان بی آب وعلف کربلا کرده؟میگویند محل بلاست!
🍃+مثل اینکه چاره ای نیست.دستور از بالا رسیده.
💫دو اسب صحبت هایشان تمام شد.حُر به طرفشان می آمد.
☘️_باید برم بیینم.همین جا بمونین.
خواستم دنبالش بروم که راحله نگذاشت. من را مثل خواهرش میدانست و هوایم را داشت؛ اما خب گاهی اوقات هم مثل مادرم میشد و سخت گیری میکرد.
⚡️_مادرت گفت نریم بیرون.
🔘_خب شاید عمو اومده!
🍃_صبر داشته باش.شاید خطری اون بیرون باشه.
☘️یکی از بچه ها از جایش برخاست که برود. راحله به طرفش دوید و جلودارش شد. رویم را برگرداندم.
🍂_چرا نمیذاری بریم؟ما تشنه مونه!
💫یحیی که پنج سال بیشتر نداشت با تمام توانش فریاد میکشید: «شاید خطری اون بیرون باشه!»
☘️_اگه عمو باشه چی؟!
▪️_اگه عمو باشه ام فاطمه میاد و بهمون خبر میده.
☘️زانو به بغل گرفتم. سر و صدا هنوز قطع نشده بود؛ اما اینبار فرق داشت؛ انگار صدای مادرم هم بود.صدا از راه دوری بود. نوع صدا و همهمه را نمیشد تشخیص داد.
✨_نکنه واقعا عمو عباس اومده؟
🍀تا آن لحظه اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم؛ اما حالا پر از انرژی بودم. ناخودآگاه از جایم پریدم و پرده خیمه را کنار زدم. از آنجایی که من ایستاده بودم نمیشد منبع صدا را دید.از پشت خیمه ها راهم را گرفتم که خودم را به حادثه برسانم.
🍁_کجا میری؟
💫_تو هم بیا راحله.فکر کنم عمو عباسه!
بچه ها که انگار از خدایشان بود دنبالم دویدند.
🍁نمیدانستم چه شده؛ حتی حدسی هم در ذهن نداشتم. حالا دیگر راحله هم پشت سرم آمده بود.گویا او هم امیدوار بود. امید رسیدن به آب، امید به برگشت عمو!
⚡️_این طرف نیست.باید از اون سمت میرفتیم فاطمه!
🍃چیزی نگفتم. راحله راهش را جدا کرد و از سمت راست خیمه ها رفت.بچه ها هم پشت سرش ریسه شدند.به جز یحیی که هنوز دنبالم می آمد.از شدت تشنگی گریه میکرد؛اما امیدوار بود.
_فاطمه، به نظرت عمو اومده؟
🍁با لبخند جواب یحیی را دادم.از صبح، این اولین باری بود که لبخند میزدم.
🌾_فکر میکنم اومده باشه.
▪️اشک هایش را پاک کرد و با قدرت بیشتری دنبالم آمد. پنج دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم به خیمه های شمالی. محض احتیاط پشت یکی از خیمه ها پنهان شدیم. سرم را از پشت خیمه بیرون آوردم، امام بود. با چهره ای تکیده و قدی خمیده. به سمت خیمه عمو میرفت.حدودا چهل متر با ما فاصله داشت.
🍃_فاطمه چی شد؟عمو اومده؟
🌾یحیی از پشت سر لباسم را میکشید.
▪️_صبر کن.
🏴یعنی عمو داخل خیمه اش بود؟....پس چرا صدایمان نکرده بودند که بیاییم برای تقسیم آب؟مگر نه اینکه عمو آمده بود؟کمی خودم را جلو کشیدم که بهتر ببینم.ناگهان ارتفاع خیمه کم شد.کم و کمتر! و امام از خیمه خارج شد؛ با یک عمود!