تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم معراج» ثبت شده است

 

🌸بوی رنگ مانند اکسیژن برای نفس کشیدنش لازم بود. ثانیه‌هایی را که پشت بوم نقاشی به مهمانی رنگ و قلم می‌رفت، لذت‌بخش‌ترین لحظات را به تصویر می‌کشید. سهیلا را همه با بوی رنگ و روغنش می‌شناختند.

🌺اولین هدیه به نامزدش تصویری از دوقوی سپید بود که گردن‌های بلندشان را درهم گره زده‌اند تا صدای عاشقانه زیستنشان گوش عالم را کَر کند. مسعود تابلو را جلوی چشمانش گرفت و به زحمت لبخندی را روی لبانش کاشت. خیلی اهل هنر نبود. اما دوست نداشت دل سهیلا را بشکند. سهیلا سردی نگاه مسعود را با تمام وجودش حس کرد. دلش می‌خواست همسرش با ذوق و شوق او را در آغوش بکشد و از اینکه ساعتها دلدادگیش را به تصویر کشیده است او را تحسین کند. اما خوب مسعود نه هنرمند بود و نه هنر دوست!

🌼 اولین روزهای بعد از عروسی که کم کم پای مهمان‌ها از خانه تازه عروس کَنده شده بود، سهیلا تصمیم گرفت دست به قلم شود. بساط رنگ و روغن و سه پایه را از خانه پدری آورد و یک اتاق را به گالری نقاشی تبدیل کرد. انگار همه دنیا را به او داده‌اند! یک اتاق اختصاصی برای یک خانم هنرمند!

☘️تابلوی سفید را روی سه پایه گذاشت. صورتش را رنگی کرد و یک سِلفی گرفت و برای مسعود فرستاد؛ زیرش نوشت: «من و اتاقِ نقاشی همین الان یهویی!!»

💠با ذوق منتظر ایموجی‌های عشق و شوق مسعود بود! خبری نشد. به خودش گفت حتما سرش شلوغ است...

صبح طلوع
۰۶ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺مثل همیشه جلوی تلویزیون لم داده بود. صدای مادر که با تلق و تلوق چرخ خیاطی ملودی خستگی را می‌نواخت به گوشش رسید:« پاشو یه دست به این ظرفا بزن. از صبح تا شب فقط وقت تلف می‌کنی! یادت میاد آخرین بار کِی گرد‌گیری کردی! والا الان با این همه خاک که روی وسایل نشسته میشه یه خونه ساخت! »

🌸- باشه! حالا تا شب وقت هست. دنیا که به آخر نرسیده! اگه گذاشتی به دل خوش یه فیلم ببینم! اَه.

🍃- به خدا من یه نفرم! مگه چقدر جون دارم! یه دستم به خیاطیه! یه دستم به آشپزی! هم باید حواسم به داداشت باشه، هم کارای بابات رو انجام بدم. والا منم آدمم، آهن که نیستم!
دلم خوشه دختر دارم کمک حالم باشه! هر روز باید سر شستن چهار تیکه کاسه و بشقاب باهاش کَل‌کَل کنم.

🌼عاطفه کنترل را گوشه‌ای پرت کرد و غُرغُر کنان به سمت آشپزخانه رفت. هنوز به ظرفشویی نرسیده بود که صدای جیغ مادر  او را به سمت اتاق کشاند.با دیدن انگشت خونی مادر، به تِته پِته افتاد. خشکش زده بود. نمی‌دانست چکار باید بکند.

🌺- چرا خشکت زده!؟ برو اون بتادین رو با یه ظرف بیار. یه تیکه پارچه سفید هم پیدا کن ببندم روش. می‌ترسم ازجا بلند شم سرم گیج بره! اعصاب که برام نذاشتید. نفهمیدم چی شد سوزن چرخ رفت تو دستم. خدا رحم کرد سوزن نپرید تو چشمم!

🌸عاطفه به آشپزخانه رفت. صدای بازوبسته کردن درِ کابینت‌ها نشان می‌داد نمی‌داند بتادین کجاست!

🍃-عاطفه پس چی شد! رفتی از داروخونه بگیری؟ یعنی به درد هیچ کاری نمی‌خوری!

🌺بالاخره در کشویی که داروها را نگهداری می‌کردند بتادین را پیدا کرد. یک کاسه بزرگ و مقداری پنبه و دستمال هم برداشت و سراغ مادر رفت. آمنه خانم محکم روی ناخنش را گرفته بود تا خونش بند بیاید.

🌸به محض این که دستش را برداشت تا عاطفه بتادین بریزد، قطرات خون در کاسه، قلب عاطفه را شکست. از دست خودش عصبانی بود. با ناراحتی گفت: «قربونت برم! زنگ بزنم اورژانس! نکنه سوزن توش مونده باشه!»

☘️آمنه خانم که رنگ پریده‌اش، آینه ضعفش شده بود گفت: «نه مادر! فکر نکنم. روش رو ببند فعلا! یه کم دل دل کردنش آروم بگیره.»

🌺چند روزی گذشت. انگشت آمنه خانم سیاه شده بود و دیگر تحمل دردش را نداشت. عاطفه با هزار مصیبت مادر را راضی کرد که عکسی از دستش بگیرد و به اورژانس ببرند. عاطفه درست حدس زده بود. سوزن داخل انگشت شکسته بود. پزشک اورژانس با نگاه به نتیجه رادیولوژی سری تکان داد و گفت: چند روزه!؟ حسابی عفونت کرده! باید بری اتاق عمل!

🌼تمام بیمارستان دور سرش چرخید. انگار اتاق عمل اسم رمزی بود برای زمین گیر کردن عاطفه!

🌺چشمانش را که باز کرد، مادر با انگشت باند پیچی شده روی سرش را نوازش می کرد! تکانی به خودش داد. تا خواست حرفی بزند، آمنه خانم گفت: «چقدر کم طاقتی دختر! عمل قلب باز که نبود. انگشتم یه مهمون ناخونده داشت، بیرونش کردن. به این میگن عمل سرپایی! یه ربع هم بیشتر طول نکشید! والا تو الان یک ساعته خوابی!!»

🌸آمنه خانم دستش را بالا آورد و چرخی به آن داد و با لبخند ادامه داد: «البته این مهمون ناخونده دزد هم بود! عصب دستم رو با خودش برد! الان دیگه این انگشتم فلج شده!»

☘️عاطفه نگاهش را زیر ملافه پنهان کرد تا آسمان ابری چشمانش، غم مادر را بیشتر نکند.


tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺پچ‌پچ‌های سارا و سعید مثل متّه، مغزم را سوراخ می‌کرد. دستمالی به سرم بسته بودم و در تاریکی اتاق سعی می‌کردم آرامش را برای لحظاتی به خودم هدیه دهم.

 🌸از اول صبح، چشمانم دنبال واژه‌ها روی صفحه لب‌تاپ دویده بود و حالا سردرد اجازه استراحت نمی‌داد.

🍃چندبار در نقش مادری مهربان به بچه‌ها گفتم ساکت شوند، تا در کُمای ثانیه‌ها کمی ذهنم را با رنگ خواب، نقاشی کنم؛ اما فایده نداشت. خیلی هم غیر طبیعی نبود؛ بچه‌ها صبح می‌خوابند و وقتی آفتاب بساطش را حسابی وسط آسمان پهن می‌کند، دیگر خواب به چشمشان حرام می‌شود و زبانشان به کار می‌افتد. دیگر طاقتم تمام شد!


🌺-فقط دعا کنید از اتاق بیرون نیام. یه کاری می‌کنم حرف زدن یادتون بره!

🌸نفهمیدم چطور شد که دیگر صدایی نشنیدم... وسط جنگل چه‌کار می‌کنم! چقدر همه چیز ترسناک است. صدای زوزه گرگ‌ها از یک طرف و فضای تاریک بین جنگل‌های انبوه از سوی دیگر، وحشتی از جنس دشنه‌های خون آلود‌، در دلم ایجاد کرده بود. بوی وحشی‌گری از همه جا به مشام می‌رسید. صدای خروشان آب توجهم را به سمت خودش جلب کرد. از تشنگی، دنبال صدای آب به راه افتادم.

🍃 رودخانه خروشانی از وسط جنگل می‌گذشت. کنار آب رسیدم. سرم را پایین آوردم که آب بنوشم، با جیغ بنفشی خودم را به گوشه‌ای پرت کردم. این دیگر از کجا پیدایش شد!

🌺قلبم با تمام توان خودش را به سینه‌ام می‌کوبید. هرقدر این طرف و آن طرف را نگاه کردم خبری از شیر نبود. آهسته آهسته با سر زانوهایم دوباره خودم را کنار رودخانه رساندم. به محض اینکه سرم را نزدیک آب آوردم، تصویر شیر را دوباره دیدم. این بار سریع سرم را برگرداندم تا پشت سرم را ببینم؛ اما نه! خبری از شیر نیست.

 🌸کم کم احساس کردم توهم زده‌ام. سعی کردم به خودم مسلط باشم. چشمانم را بستم، دستم را داخل آب بردم و یک مشت آب برداشتم. نزدیک صورتم آوردم تا بنوشم، صورت شیر در آینه‌ی آبِ کفِ دستم به تصویر نشست. دستانم را از هم باز کردم تا دیگر شیر را نبینم.

🍃از خوردن آب منصرف شدم. دستان خیسم را به صورتم کشیدم تا حس خنکی آب، گرمای ترس را از صورتم بشوید... یا خدا!!! چرا این طوری شدم. آرام و با احتیاط همه صورتم را لمس کردم.

🌺- نه! این صورت من نیست. یعنی اصلا صورت انسان نیست! نکنه... برو بابا! مگه فیلم تخیلیه! حتما دیوونه شدم... ولی پس اون عکس شیر...!

🌸با ترس و لرز سرم را روی آب رودخانه گرفتم. چشمانم را باز کردم. جیغ زدم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.

🍃- مامان! مامان! بیدار شو! داری خواب بد می‌بینی.

🌺این صدای سارا بود که می‌شنیدم. شُکر خدا که خواب بود. همین امروز استادمان می‌گفت: «عصبانیت در انسان مانند شیر در قفس است. اگر درِ قفس را بازکنید معلوم نیست چند نفر را پاره پاره می‌کند! »


tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸حوصله‌اش حسابی سر رفته بود. انگار خورشید خیال رفتن به خانه را نداشت. کنترل تلوزیون را یک دور بالا و پایین کرد اما هیچ شبکه‌ای دلش را به دست نیاورد. سری به یخچال زد شاید حوصله‌اش را طعم دار کند، اما طعمی به مذاقش خوش نیامد. سمت اتاق رفت. جلوی کتابخانه پدرش ایستاد و نگاهی از بالا تا پایین انداخت. چشمانش را بست و با انگشت اشاره روی کتاب‌ها راه رفت. خواست یکی را شکار کند تا درمان کلافگی‌اش باشد.

🌺«دیدار یار» نام کتابی بود که قرعه مطالعه به نامش درآمد. عنوان کتاب به اندازه‌ای جذاب بود که مرضیه را تسلیم خود کند. جلدش را برانداز کرد و پشت میز تحریر نشست. قیج و ویج صندلی چوبی، آهنگ بی‌کلامی بود که در فضای اتاق پیچید.

🌸با تصور یک رمان عاشقانه کتاب را باز کرد. اما نه خبری از لیلی و مجنون بود، نه شیرین و فرهاد!! داستان عاشقانه‌هایی بود که لحظات دیدار با آخرین حجت الهی را به تصویر کشیده بود. هرچند آن چیزی نبود که فکرش را می‌کرد، اما خیلی برایش جذاب بود، روایت دلدادگی کسانی را بخواند که فرصت بی‌نظیر دیدار گل نرگس را داشتند.

☘️داستان تشرف علی بن مهزیار، این یار اهوازی را انتخاب کرد. همو که از فراق معشوقش؛ مهدی زهرا، ۱۹ مرتبه بار سفر عشق بست اما موفق به ملاقات نشد. دیگر با خود عهد بست دست از سفر بردارد؛ اما در آخرین لحظاتی که کاروان‌های حج، تمرین لبیک می‌کردند، در خواب به او گفتند بار بردار که این دفعه به آرزویت می‌رسی! هرچند هنوز هم توشه امیدش خالی بود، ولی دلش طاقت نیاورد...

🌸همه چیز برای مرضیه جذاب بود تا جایی که یک صحبت از امام افکارش را بهم ریخت. به محض این که علی به خیمه امام وارد شد، حضرت فرمودند: «بالاخره رسیدی علی! بیست سال است منتظرت هستیم!!!»

🌺مرضیه برگشت تا دوباره داستان را بخواند! نکند اشتباه متوجه شده! مگر علی ۱۹ مرتبه به عشق دیدار حضرت حجت، به حج نرفته بود؟ پس چرا امام... .

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

tajaly

 

 

💫خداوند زمانی که نور احمد را خلق کرد، جلوه‌ای در تمام هستی باید وجودش را متجلی می‌کرد.

🌺قطره‌ای از عطر نامش بر دل خاک چکید و گل‌های رنگارنگ از زمین به آسمان سلام کردند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۵ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گل نرگس

 

🌼عطر گل نرگس

سلام گل نرگس من!🌹

✨امروز را با اکسیر یاد تو آغاز میکنم.

💫شاید عطر گل نرگس، زنگار گناه های پیدا و ناپیدا را از آینه دلم پاک کند. گناه هایی که سنگی شده در جاده ظهورت. 😔


🆔 @tanha_rahe_narafte

 

میرآفتاب
۲۰ فروردين ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸به قول بچه ها، تازه قاطی مرغ ها شده بود. با این که سنی نداشت، یک ماهی می شد که با توکل برخدا طنین شیرین «النکاح سنتی» را در خانه پدربزرگ با هلهله خاله و عمه و ... درهم آمیخت تا آهنگ دلدادی اش را برای عروس خانم بنوازد.

 

🍃محمدآقا یک زندگی عاشقانه را تصور کرده بود و رؤیای لیلی و مجنون را در سر می پروراند. اما بعد از ازدواج کم کم احساس کرد زندگی در واقعیت، با آن چه در خواب و خیال برای خودش بافته، فرق دارد. محبوبه را خیلی دوست داشت. اما انگار راه و رسم ارتباط با زنان را نمی دانست. تقصیری هم نداشت. هر دو سنشان کم بود و تا راه بالا و پایین زندگی را یاد بگیرند، طول می کشید.

 

🌺یک شب، محمدآقا زیر سقف آسمان که لحاف پرستاره را روی سر شهر کشیده بود، در موسیقی جیرجیرک¬های حیاط کوچکشان، بساط چای را به پا کرد و محبوبه را با یک شب نشینی ساده، غافلگیر کرد.

 

🍃آلبوم عکس های خانه پدری را به امانت گرفته بود تا با مرور خاطراتش، ساعت خوشی را کنار همسرش بگذراند. چشمان ذوق زده محبوبه آینه احساس درونی اش بود. همان طور که آلبوم را ورق می زد، عکسی وسط شلوغی صفحه، دستور ایست را برای انگشتان محبوبه صادر کرد.

صبح طلوع
۱۰ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صدای لرزش گوشی، مریم را دعوت کرد تا راز درونش را با او درمیان بگذارد.با رمز یاعلی قفل باز شد. «بازم مثل همیشه که اطلاعاتت غلط بود. با کلی مکافات مرخصی گرفتم رفتم دفتر اسناد، حالا میگه باید شناسنامه و کارت ملی خانومت هم باشه.»

آقامجید مهربان بود اما همیشه قانون و وقت شناسی در زندگیش حرف اول و آخر را می زد. هرچیزی که از این خط قرمز میگذشت، حسابش با کرام الکاتبین بود.

مریم، تصویر مجیدی که کوره آتش شده بود را از ذهنش پاک کرد. نفس عمیقی کشید تا بهتر بتواند بنویسد:«ببخشید عزیزم. من که قبلا نرفته بودم. اون آقا هم نگفت که چی نیاز داره. فقط گفت آقاتون بره دفتر اسناد امضا کنه.»پیام را با دو ایموجی غم و بوسه تمام کرد. خوب میدانست که اگر تماس بگیرد و بخواهد توضیح بیشتری بدهد، باشنیدن فریادهای مجید، هوس میکند او را به رگبار ببندد. بعد هم تیربار آقامجید به کار می افتاد و میدان جنگی تمام عیار به پا می شد. چند ساعتی گذشت. چیزی به ساعت 14 نمانده بود. آقا مجید هیچ وقت بیشتر از یک ساعت عصبانی نمی ماند. اما اگر اژدهای خشمش بیدار میشد، زبانه های آتش این خشم، تمام قلب مریم را می سوزاند. مریم گوشی را برداشت تا با سیاستهای زنانه اش، آخرین تیر را شلیک کند.» سلام عزیزم! خسته نباشی. میدونم به خاطر من امروز خیلی اذیت شدی. ناهار منتظرت باشم یا امروز هم نمیای؟»

تنها راه نرفته
۱۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر