تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ماهتاب» ثبت شده است

به ظهور فکر می‌کنم ☀️
به تجلی
به طلوع
شما هم می‌بینید؟🌿
همه‌ی کلمات، تمام حروف،
نشانی او را می‌دهند؛
از الف امام گرفته
تا نون زمان .🦋
اما ...
اما چرا من بین این همه نشانه گم شده‌ام؟؟؟🥀

 

 

صبح طلوع
۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

⚡️دستی به موهای طلایی کشید.
موهایی تا سر شانه‌ها، نرم، لطیف و براق. همانی بود که می‌خواست. با نفس عمیقی که گرفت ریه‌هایش را پر از بوی بهار نارنجی کرد که از لای پنجره‌ی مغازه داخل آمده بود، دستش را در جیب کتش فرو برد و  کارتش را دست فروشنده داد و بیست میلیون را کارت کشید.

🎁موها را در جعبه قرار داد و به سوی خانه حرکت کرد، در راه به شیرینی فروشی رفت، از داخل ویترین‌های پر رنگ و لعاب مغازه، کیک سفید با ماهی برجسته و قرمز  که رویش قرار داشت به مرد چشمک زد، فکر نمی‌کرد بتوانند طرح را به این زیبایی در بیاورند.

🥮کیک را خرید، تا خانه ده دقیقه راه بود، تمام تلاشش را کرد تا زودتر از مهین به خانه برسد.

⏰نیم ساعتی زمان برد تا میز را آماده کند، میزی قهوه‌ای و کوچک با روکش سفید و تزئین شمع‌های وارمر قرمز🪔همینکه شمع‌ها را روشن کرد مهین کلید را در قفل در چرخاند و مثل همیشه با لباس‌های کارش که حالا با میز و کیک و تزئینات ست شده بود. وارد خانه شد.

🥰کمی طول کشید تا متوجه میز و شوهرش بشود، بعد از لحظاتی مثل همیشه لبخندی که همراه بود با خم شدن گردنش به سمت چپ و افتادن چال کنار خط لبخندش و ریز شدن چشم‌های آهویی‌اش، با ذوق تمام خودش را به دستان باز حسن رساند و خودش را در آغوش همسرش جا داد.

🥺با ذوقی از ته دلش و صدایی پر از بغض گفت: «فکر نمی‌کردم میون این همه دغدغه و مشکل و کار، امروزو یادت مونده باشه»

😍کمی بعد با دیدن کیک و کادوی همسرش به وجد آمد، چندسالی بود از ماجرا آتش‌سوزی آن ساختمان عظیم می‌گذشت. همان ساختمانی که مثل همیشه اولین گروهی که در آنجا حاضر شدند گروه امداد و نجات بودند.

🧕مهین هم جزو اولین گروه، همین که صدای بچه‌ها را شنید برای نجاتشان وارد ساختمان شده بود و قبل از اینکه آتش‌نشان برسد بچه‌ها را نجات داده بود.

🔥سر همان حادثه پوست سرش‌ سوخته بود و حالا بعد از چند سال همسرش برایش مویی طبیعی با رنگ همیشگی موهایش برایش خریده، آن هم نه در روز تولدش بلکه در روزی‌ که به نام خودش و دوستانش خورده بود، روز جهانی هلال احمر.

 

 

صبح طلوع
۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

گاهی در اوج حال‌خوب، رفاه و سلامتی، حال غریبی بهمون دست می‌ده.🍃
بغض به گلومون چنگ می‌زنه و بی‌قرار می‌شیم.💔
مثل یه نوزاد می‌مونیم که بی‌علت جیغ می‌زنه و گریه می‌کنه؛ نه تشنه و گرسنه‌س، نه جاییش درد می‌کنه؛ فقط و فقط آغوش مادر می‌خواد.⚡️

🫂ما هم دنبال چنین آغوش امنی می‌گردیم تا آروم بشیم!
آغوشی از جنس دلسوزترین پدر دنیا
آغوشی به پهنای غُربت و تنهایی امام.🌿

 

صبح طلوع
۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🕰بالاخره ساعت چهار شد، کل هفته منتظر ساعت چهار روز پنجشنبه بود تا بتواند با تاکسی‌های زردی🚕 که پنجشنبه‌ها مقصدشان می‌شد گلزار شهدا به آنجا برود.

🌱جعبه‌ی خرما را برداشت، چادر مشکی‌اش که گل‌های ریز سفید داشت را به سر انداخت و عصای چوبی که به قول خودش شده بود یار همیشگی‌اش🤝را به دست گرفت و از خانه بیرون رفت، به محض رسیدن سر کوچه تاکسی رسید و سوار شد.
 
💫همیشه ده دقیقه‌ای طول می‌کشید تا برسد، کیف دستی کوچک👜 مشکی‌اش را از زیر چادرش درآورد و از بین پنج هزاری‌های نو 💸که بنیاد شهید صبح به حسابش ریخته بود و از بانک برداشته بود کرایه را حساب کرد و پیاده شد.

🦿زانوی پای چپش درد میکرد و همین باعث می‌شد راه رفتن برایش سخت شود، به بالای سر سنگ قبر✨ رسید، خودش بود، نشانی‌اش یک پارچه‌ی سبز رنگ بود که به میله‌ی کنار سنگ قبر بسته بود تا گمش نکند، در این گلزار بی سر و ته کم نبودند شهدای گمنام.

🤶پتوی کوچک مخصوص نشستن را کنار سنگ مزار انداخت و با دراز کردن پای چپش نشست و جعبه را روی سنگ مزار شهید🇮🇷 گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن برایش: «سلام پسرم! خوبی مادر؟
راستی آقا من حواسم هست هنوز بهم نگفتی کسی رو داری یا مثل خودم بی‌کس و کار شدی؟
پیش خودم 🤔فکر می‌کنم چطور می‌تونی به مادرت نگی اینجایی که حداقل پنج شنبه‌ها بتونه سر خاکت بیاد و یه سری بهت بزنه؟

🥺اما غصه نخوریا، من هستم مادر‌جان، همونطوری که تو عین پسرمی، منم ایشالله بتونم برات مادری کنم، من نمیذارم تنها بشی، خودم میام بهت سر میزنم آخه راستش رو بخوای خودم یه پسر👱‍♂ داشتم که چند سالیه هیچ خبری ازش ندارم.

😔هعیی! هیچ وقت اون لحظه‌ای که داشت می‌رفت رو فراموش نمیکنم، با لباسای خاکی جبهه‌ش هر قدمی برمی‌داشت برمی‌گشت نگاهم می‌کرد انگار می‌دونست قراره  بره و چشمم 👀به در سفید بشه از انتظارش، رفت و دیگه نیومد.

🧐نمیدونی چقدر سخته انتظار، هر لحظه منتظرم زنگ در خونه🚪رو بزنه و بیاد، انقدر منتظرشم که شبا خواب به چشمام نمیاد.
آخ پسرم بازم با حرفام سرتو درد آوردم، ببخشید مادرجان آخه تو شدی تنها همدمم.»

🗣بعد از گفتن این جمله از جایش بلند شد و پتو را برداشت بوسه‌ای😘 به سنگ قبر  زد و گفت :
«خدانگهدار مادر جان باید برم خونه ، میترسم مسافرم بیاد و خونه نباشم. »

😇با هزاران امید و آرزو مادر شهید مفقودالاثر شروع کرد به رفتن تا شاید خبری از پسرش برسد، چندسالی کارش همین شده اما نمیداند که پسرش، دسته‌گل‌ش 💐 چند سالی‌ست آمده، آمده و با مادرش هر پنجشنبه هم‌صحبت می‌شود.

🥀شرمنده ز روی شهـــداییم همه
از فیض و کرامـات جـداییم همه
گر ناله مادر شهیدی بـرخواست
اندر صف ظــلم ، مبتـداییم همه

 

صبح طلوع
۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر