تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۸۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صبح طلوع» ثبت شده است


 

✨همه ادیان به دنبال بیان یک واقعیت بوده و هستند که اگر آن را فراموش نکنیم، نجات می‌یابیم.

💠آن واقعیت نجات بخش، حی و ناظر بودن خداوند است. حی و ناظر دانستن خدا آب گوارای حیا و شرم از حضور خدا را در وجود آدمی جاری می‌کند و در تمام سکنات و رفتار انسان از جمله ظاهر و حجاب او نمود می‌یابد. در واقع حجاب مثل چشمه‌ای جوشان است که از دل زمین حیا و عفت وجود انسان می‌جوشد و فرد و جامعه را از پاکی خود بهره‌مند می‌کند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۱ تیر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃آفتاب به درون اتاق پذیرایی قدم گذاشت. مریم با چشمان سیاهش پشتی های قرمز و پتو های سفید زیر آنها را دنبال کرد. ظرف خالی میوه در قاب نگاهش جا گرفت. بر پشت دستش کوبید و به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت دیگر مهمان ها می آمدند و هنوز محمد ، میوه نیاورده بود.

✨ده روز به آخر ماه مانده،  پول هایشان تمام شده بود. محمد بدون اینکه حواسش به وسایل پذیرایی و پول تمام شده شان باشد، دائی اش را به همراه خانواده دعوت کرده بود.

🎋مریم به یاد دیشب افتاد، وقتی خبر مهمانی را از زبان محمد شنید،  مثل مجسمه خشکش زد و گفت :«مرد! مگه نمیدونی هیچی تو خونه نداریم؟! مهمونی رو به هم بزن.» محمد ابروهای کوتاه و نازکش را بالا انداخت و گفت:«زشته، زنگ بزنم بگم ببخشید نیاید؟!»

🍀مریم با چشم هایش برای محمد خط ونشان کشید؛ ولی فقط گفت:« از دوستات قرض بگیر... » با دیدن دهان آماده ی باز شدن محمد گفت:«نگو از قرض گرفتن بدم میاد که الان دیگه جاش نیس.»

🌾 محمد خیره در چشم های مشکی مریم لبخند زد و گفت :«خدا روزی رسونه، نگران نباش خانم.»

🍃 صدای زنگ در او را از اتفاقات شب گذشته جدا کرد و تپش قلبش را تند کرد . به سمت چادرش پرید.  همین که دستش را روی دستگیره گذاشت، ایستاد.  نمی دانست چه کند. به خودش تشر زد: «پشت در موندن مهمونام به بدی نبودن پذیراییه.»

⚡️دستگیره را فشرد. در با صدای تیکی باز شد. بسم الله گفت و سعی کرد، لبخند بزند.  دیدن دستان پر از کیسه میوه محمد، تپش  قلبش را آرام کرد. به محمد گفت: «خدا از کجا رسوند؟»

🌸_ به یکی قرض داده بودم. قبل اینکه زنگش بزنم، خودش زنگم زد و گفت پولم رو به حسابم واریز کرده.

☘️ لبخند بر روی لب های مریم نشست و گفت: «خدا رو شکر.» صدای زنگ خانه خبر از رسیدن مهمان ها داد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🔵طلای ناب و خوشرنگ به همین راحتی زیبا نشده است.  مداوم پتک بر سرش کوبیده شده و درون کوره داغ تَف دیده است. یاران امام زمان (عج) قرار است یاریگر منجی بشریت شوند؛ به همین خاطر باید بهترین باشند. از این رو برای رسیدن به جایگاه منتظر واقعی امام زمان (عج) در کوره امتحان و حوادث آبدیده و خالص می‌شوند. همانطور که امام رضا علیه السلام فرمودند:

🌕 منتظران گداخته می شوند، همان گونه که طلا در کوره گداخته می شود، و مانند طلای ناب از ناخالصی پاک می شوند.

📚 الارشاد ص۳۳۹

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

🍂صدای نعره هایش قلب مادر را از جا می کند. مادر با هر فریاد سعید جان می داد. اشک ها تمام صورت آفتاب سوخته مریم  را غسل دادند. مریم صورتش را میان چادر مخفی کرد و با صدای خشدار به  هادی گفت:« چقدر گفتم این بچه داره آب میشه، شکمش ورم کرده ، گوش به حرفم ندادی. حالا ببین غضروف و استخون لگن بچم رو درآوردن و دیگه نمی تونه راه بره.»
 
🍁هادی آب دهانش را قورت داد. نگاهش را دزدید:« خوب می‌شه به زودی با عصا هم می تونه راه بره اصلا واسش ویلچر میگیرم.»

🍃هق هق مریم، هادی را ساکت کرد. سعید در حال دویدن میان زمین خاکی و همکلاسی هایش پیش چشمش ظاهر شد. قطره اشکی از گوشه چشم هادی چکید. دکتر از اتاق سعید خارج شد. روبرو آنها ایستاد و گفت: « شیمی درمانی رو هر چه زودتر باید شروع کنیم چون فقط بخشی از سلول های سرطانی رو تونستیم خارج کنیم.» سیل اشک از چشم های مریم جاری شد و ناله کنان فریاد زد: « بچم، بچم.»

🔹شیمی درمانی روی سعید انجام شد و سعید هر روز لاغر و لاغرتر شد. بعد از شیمی درمانی دکتر خواست تا سعید را به بیمارستان ببرند و دوباره از او عکس و آزمایش بگیرند.

☘️مادر چشم های سرخ از اشکش را پایین انداخت و لباس تن سعید پوست و استخوان شده، کرد. دست انداخت زیر بغل سعید و مثل پرکاه از تخت جدایش کرد. عصا را به دست سعید داد تا با کمک آن از اتاق خارج شود. سعید عصا را زیر بغلش گذاشت پای چپش را بلند کرد و قدمی برداشت.  لب های سفید و خشکش را با دندان فشرد تا صدایی از دهانش خارج نشود. درد مثل صاعقه از پای راستش گذشت. عصا از دستش افتاد و با صورت بر زمین افتاد. هادی با صدای جیغ مریم به اتاق آمد . دست زیر بدن سعید انداخت او را در آغوش گرفت. لب گزید. سرش را بلند نکرد. سعید را بغل کرد و به سمت بیرون خانه رفت.

🔘سعید را در اتاق بیمارستان پیش مادرش تنها گذاشت و به سمت اتاق دکتر رفت. دکتر عکس را روی میزش گذاشت، گفت:« متأسفم سلول های سرطانی پخش شدند و شیمی درمانی هم اثر نکرده.» رنگ هادی پرید. گلویش مثل کویر لوت شد. گفت:« یعنی چی؟» دکتر عینکش را برداشت و چشم هایش را ماساژ داد:« دیگه کاری نمیشه کرد.» مریم از میان در تمام حرف های دکتر را شنید. قلبش دیوانه وار به سینه اش می کوبید. اشک ریزان به سمت اتاق سعید رفت. دست روی دستگیره گذاشت؛ اما نتوانست در را باز کند. روی صندلی بیرون اتاق نشست و هق هق کنان گریست و گفت:« بچم داره از دستم میره.»

🌸هرکس از کنارش می گذشت. اخم هایش را درهم می کرد و آه می کشید. پیرزنی با شنیدن صدای گریه مریم از اتاق کناری خارج شد. دست های لرزان و استخوانی اش را روی دست مریم گذاشت و گفت: « ببرش جمکران، ان شاءالله آقا شفا میده، توکلت به خدا باشه. منم دعاش می کنم.» نوری در دل مریم روشن شد، گفت:« یا امام زمان به فریادم برس.» از جایش بلند شد و به سمت اتاق سعید رفت.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁درد زانو و تیک تیک صدای زانویش ساجده را وادار کرد تا آرام از خیابان رد شود. ماشین ها از کنارش رد می شدند. اما جیغ ترمز ماشینی کنار گوشش تمام صداها را قطع و تنها خرد شدن صدای استخوان لگنش را در گوشش طنین انداز کرد. دو ماه خوابیدن روی تخت بیمارستان او را سر پا نکرد. دکتر در حضور ساجده با لحن آرامی گفت: « مادر! متأسفانه کار زیادی نتونستیم براتون انجام بدیم و باید روی صندلی چرخ دار بشینید.»
 
🍂سکوت و تخت همراه ساجده شد. ساعت ها روی تخت دراز می کشید و به سقف ترک های آن خیره می شد. دوست و آشنا می آمدند و می رفتند و او به پاس آمدنشان لحظاتی به آنها نگاه می کرد و دوباره سقف مقصد نگاه های او می شد.

☘️حسن و سمیه از دیدن آب شدن مادر، خون گریه می کردند. کنارش می نشستند. از خاطرات و بچگی ها یشانی می گفتند. جک های بامزه ردیف می کردند تا خنده بر لب مادر بنشانند؛ ولی ساجده واکنشی نشان نمی داد تا اینکه روزی حسن کاغذ به دست کنار مادر نشست، گفت:« بالاخره قسمتتون شد.» ساجده کنجکاوانه به حسن نگاه  کرد.

💠حسن  کاغذ را به دست مادر داد:« دلتون می خواست کجا برید؟ » لبخند بر لب های ساجده نشست؛ اما بلافاصله با یاد آوری وضعیتش لب هایش آویزان شد.

✨حسن خندان گفت:« منم همراهت میام و هر جا خواستید می برمت.» با صدای بلند سمیه را صدا زد. سمیه با صندلی چرخ دار وارد اتاق شد.

🌸مروارید چشم هایش  بر روی صورتش چکیدند. چشمانش لحظه ای از کعبه دل و چان جدا نمی شد. یا الله ورد زبانش بود و در دل پی هر یا الله گفت و گویی با ربش می کرد.

🌾لحظه ای چشم از کعبه جدا کرد. برگشت و به بالای سرش نگاه کرد. صورت سفید و قامت پیچیده در سفیدی حسن قطره اشکی دیگری را از چشمانش جاری کرد و سخنی دیگر با رب بر زبانش جاری ساخت:« قربون کرمت، عاقبتش رو ختم  به خیر کن.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌞خورشید بی‌رنگ و جان آرام آرام به پشت کوه قدم گذاشت. محمدباقر زنگ خانه را زد. لحظه‌ای ایستاد. کسی در را باز نکرد. سریع دست در جیبش کرد و کلید را در آورد. بی معطلی در را باز کرد ودرون حیاط خانه دوید.  

 

🍂صدای سرفه‌ای خشک و پشت سرهم ابروهایش را درهم کرد. به سمت اتاق دوید. پدر دستان چروکیده‌اش را جلوی دهان گرفته بود و مادر آرام کمر پدر را می‌مالید و لیوان جلوی لبش گرفته بود. 

 

🌸محمدباقر سلام گویان به سمتشان رفت. بوسه بر دست مادر زد و گفت: « وقتی دیدین حال بابا بده چرا تماس نگرفتین ؟» مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:« مادر تو هم زندگی داری ، بابات گفت که مزاحمت نشیم.»  

 

🌾محمدباقر لبخندی بر چهره مادر زد و گفت:« شما تاج سرم هستین نه مزاحم. لباس بپوشین میریم بیمارستان.» پدر را همچون نوزادی در آغوش گرفت و به سمت در رفت. 

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۲ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

mirza kochak jangaly

 

✨وقتی دزدی به خانه و کاشانه ات می زند، سکوت و نگاه کردن نهایت حماقت است. میرزا کوچک خان جنگلی از جمله کسانی بود که با دیدن ظلم شاه ، روس ها و انگلیسی ها ساکت ننشست، مردم را آگاه کرد و قیامی برپا کرد که خودش پیشاپیش همه حرکت می کرد. او برای استقلال کشورش همچون دیگر مردان تاریخ ساز ایران لحظه ای آرام و قرار نداشت تا جایی که جانش را در راه آزادی کشور از استبداد و استکبار فدا کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

omr

 

 

❇️راه رسیدن به خواسته‌ها  از یک گذرگاه نمی‌گذرد؛ البته  برخی راه‌ها طولانی و برخی راه‌ها کوتاه و میانبر هستند. طول عمر یکی از خواسته‌های همیشگی بشر است که برای رسیدن به آن باید نکات بسیاری را رعایت کرد از جمله: ورزش کردن، تغذیه مناسب، خواب کافی دوری از اضطراب و ... اما  خداوند در احادیث راه میان بر برای رسیدن به این خواسته را بیان نموده است، نیکی به پدر و مادر به فرموده پیامبر اسلام صلی الله علیه و  آله باعث طولانی شدن عمر و افزایش روزی  می‌شود.

 🌹  قالَ رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله : «مَن سَرَّهُ أن یُمَدَّ لَهُ فِی عُمرِهِ و یُزادَ فی رِزقِهِ فَلیَبَرَّ والِدَیهِ.»

🌷پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «هرکه خوش دارد عمرش دراز و روزى‌اش بسیار شود، به پدر ومادرش نیکى کند.»

📚میزان الحکمة، ج۱۳، ص۴۸۹، ح٢٢٦٤٣

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

eshtebah

🍃«من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود.» مثلی زیبا در شرح حال آدم هایی که برای فرار از مسئولیت کارهای خود، آن ها را به اموری فرای اختیارشان نسبت می دهند؛ مثل اینکه می‌گویند که زمان نداشتم. شوهرم نگذاشت، برف بارید و... تمام این بهانه تراشی ها و فرار از مسئولیت‌ها را در دوران کودکی می آموزیم؛ مواقعی که کودک کار اشتباهی انجام می دهد و پدر ومادر می گویند: «بچه است نمی فهمه .» به او یاد می دهند که راهی برای نپذیرفتن مسئولیت کارها وجود دارد.

❇️پدرو مادرها در مقابل رفتار اشتباه کودک دو گونه رفتار می کنند یا کنترل خود را ازدست می دهند و شخصیت بچه را لگدمال می کنند یا به دفاع و توجیه رفتار او می پردازند. هردو رفتار مطرح شده  اشتباه است.

✅در حقیقت کودک باید یاد بگیرد که عواقب  و مسئولیت سهل انگاری یا اشتباهش را بپذیرد. به عنوان مثال اگر لیوان شیر را می ریزد، به او دستمالی برای تمیز کردن داده شود یا اگر به خاطر اتلاف وقت سرویس را از دست می دهد، با اتوبوس به مدرسه فرستاده شود.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

andaze

 

❇ محبت و مهرورزی لازمه ی تمام روابط انسانی است بخصوص در رابطه با کودکان، امّا همانطور که شنیدید« اندازه نگه دار که اندازه نکوست.» افراط و تفریط در محبت ورزی به کودکان یا باعث نازپروردگی و افزایش وابستگی یا باعث افسردگی و تزلزل شخصیت می شود از این رو در محبت ورزیدن به کودکان باید میانه روی کنید. 

 

🔹 عنِ الامامِ ٱلباقِرِ علیه السلام: «شَرُّ ٱلآبَآءِ مَنْ دَعَاهُ ٱلبِرُّ إِلَی ٱلإِفرَاطِ.؛

🔸امام باقر علیه السلام: «بدترین پدران کسی است که نیکی و دوستی [به فرزند]، او را به حد افراط و زیاده روی سوق دهد [و نازپروری کند].»

 

📚تاریخ یعقوبی:1/320

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر