🍃آفتاب به درون اتاق پذیرایی قدم گذاشت. مریم با چشمان سیاهش پشتی های قرمز و پتو های سفید زیر آنها را دنبال کرد. ظرف خالی میوه در قاب نگاهش جا گرفت. بر پشت دستش کوبید و به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت دیگر مهمان ها می آمدند و هنوز محمد ، میوه نیاورده بود.
✨ده روز به آخر ماه مانده، پول هایشان تمام شده بود. محمد بدون اینکه حواسش به وسایل پذیرایی و پول تمام شده شان باشد، دائی اش را به همراه خانواده دعوت کرده بود.
🎋مریم به یاد دیشب افتاد، وقتی خبر مهمانی را از زبان محمد شنید، مثل مجسمه خشکش زد و گفت :«مرد! مگه نمیدونی هیچی تو خونه نداریم؟! مهمونی رو به هم بزن.» محمد ابروهای کوتاه و نازکش را بالا انداخت و گفت:«زشته، زنگ بزنم بگم ببخشید نیاید؟!»
🍀مریم با چشم هایش برای محمد خط ونشان کشید؛ ولی فقط گفت:« از دوستات قرض بگیر... » با دیدن دهان آماده ی باز شدن محمد گفت:«نگو از قرض گرفتن بدم میاد که الان دیگه جاش نیس.»
🌾 محمد خیره در چشم های مشکی مریم لبخند زد و گفت :«خدا روزی رسونه، نگران نباش خانم.»
🍃 صدای زنگ در او را از اتفاقات شب گذشته جدا کرد و تپش قلبش را تند کرد . به سمت چادرش پرید. همین که دستش را روی دستگیره گذاشت، ایستاد. نمی دانست چه کند. به خودش تشر زد: «پشت در موندن مهمونام به بدی نبودن پذیراییه.»
⚡️دستگیره را فشرد. در با صدای تیکی باز شد. بسم الله گفت و سعی کرد، لبخند بزند. دیدن دستان پر از کیسه میوه محمد، تپش قلبش را آرام کرد. به محمد گفت: «خدا از کجا رسوند؟»
🌸_ به یکی قرض داده بودم. قبل اینکه زنگش بزنم، خودش زنگم زد و گفت پولم رو به حسابم واریز کرده.
☘️ لبخند بر روی لب های مریم نشست و گفت: «خدا رو شکر.» صدای زنگ خانه خبر از رسیدن مهمان ها داد.
tanha_rahe_narafte@
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte