تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم شفیره» ثبت شده است

💡یه‌کسی توی خاطره‌ش می‌گفت که وقتی بچه بودم، هروقت میخواستم ببینم که مامانم حواسش بهم هست یا نه، میرفتم و لب حوض راه میرفتم.
اگه می‌گفت حواست رو جمع کن نیفتی، بیا پایین، خیالم راحت میشد که هنوز حواسش بهم هست.😌

💢دلیل بعضی بدقلقی بچه‌ها، جلب توجه هست.

🔶برای کم‌‌تر شدن این بدقلقی، چندتا راهکار وجود داره:
🔸مسئولیت‌هایی رو به کودک بدید که بتونه انجام بده و حس مفید بودن کنه.
🔸به رفتار‌های مثبت بچه، بیشتر توجه کنید.
🔸محبت بدون شرط بهش داشته باشید.

 

 

صبح طلوع
۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👟مثل هرهفته تند تند کفش‌هایش را می‌پوشد تا همراه مادر به جمعه بازار برود. هر دفعه بازار را چندبار بالا و پایین می‌روند، تا جنس مناسب پیدا شود.

😍در همین بالا و پایین رفتن‌ها، همین‌که لباس صورتی چین‌دار به چشمش می‌خورد، بدون اختیار دست مادر را رها می‌کند و مانند مسخ شده‌ها به طرفش حرکت می‌کند: «عمو این چنده؟»

🍃فروشنده در میان آن‌همه مشتری دست به نقد بزرگسال، صدای آرام مرضیه را نشنید. مرضیه سرش را می‌چرخاند تا مادر را پیدا کند.

👣با دیدن مادر قدم‌هایش را بلند‌تر می‌کند: «مامان! بیا از این آقاهه بپرس اون پیرهن صورتیه چنده؟»
با دیدن شوقش، از صرافت دعوا کردن مرضیه می‌افتد و این بار دستش را محکم‌تر می‌گیرد تا باز هم مانند ماهی از دستش لیز نخورد.

✨به بساط فروشنده نزدیک میشوند: «آقا ببخشید این پیرهنا چندن؟»

🍀_۵۰تومن خانم، مفته‌ ها، زیر قیمت بازار.

💵با شنیدن قیمت، تصمیم می‌گیرد که دو سه‌تا پیرهن در رنگ‌های مختلف برای مرضیه بخرد. بعد از خریدن پیرهن‌ها، پلاستیک لباس‌ها را طوری در دست می‌گیرد که انگار به‌جای سه پیراهن دو وجبی چین‌دار، مالکیت کره‌ی زمین را به او داده‌اند!

✨پلاستیک لباس‌ها را تاب می‌داد که دختری هم‌ سن و سالش در قاب نگاهش آمد. پیرهن قدیمی و رنگ و رو رفته‌‌ی دخترک، خبر از جیب‌های خالی‌اش می‌داد.
👚دست مادر را تکان داد و گفت: «مامان، اون لباس‌ها اونقدری ارزون بودن که همه بتونن بخرن؟»

_آره مامان. تقریبا همه با اون قیمت میتونن یه لباس نو و خوشگل تنشون کنن.
مرضیه به سه پیرهنی که خریده بود نکاهی می‌اندازد و واگویه می‌کند: «سه‌تا پیرهن، یعنی سه تا آدم با لباس نو.»🤔

🌺دوباره دست مادر را تکان می‌دهد: «مامان! بیا اون دوتا رو پس بدیم. اگه یکم قیمت بالاتر باشه، بازم ما میتونیم از یه‌جای دیگه بخریم، اما شاید بعضیا فقط همین‌قدر پول داشته باشن برای یه لباس نو.»

 

 

صبح طلوع
۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🧐بچه‌ی خوب چطوریه؟ بگید بشین بشینه، بگید پاشو پاشه، بگید کفشاش رو لنگه به لنگه بپوشه، نه نیاره، بگید بره تو چاه بره تو چاه؟!

⭕️شما به عنوان پدر و مادر شاید هیچوقت مستقیما به بچه‌تون نگید بره توی چاه اما ممکنه نتیجه راه‌حل پیشنهادیتون همین باشه.
یا حتی کسی غیر از شما پیشنهادی بده که قبول کردنش آسیب داره.

❌بچه‌ها نباید به حرف بزرگترا، چون بزرگترن گوش بدن. بهشون یاد بدید حرف منطقی رو قبول کنن و غیر اون رو با قاطعیت رد کنن. از حقشون دفاع کنن. مبارزه کنن و تسلیم نشن. 🤌

💡لازمه که به بچه‌هاتون یاد بدید حرف گوش کن نباشن!

 

صبح طلوع
۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👨‍✈️شده تا حالا توی خیابون بچه‌ت برای خریدن شکلات بهونه بیاره و از قضا از کنار آقا پلیسه رد بشید و به بچه بگید اگه به کارت ادامه بدی آقا پلیسه تو رو میبره؟👀
یا توی خونه به بازیگوشی‌ش ادامه بده و بگید اگه بازم ادامه بدی میبرم دکتر آمپولت بزنه؟💉
اینجا باعث میشه که اون بچه از دکتر و پلیس، بترسه و جایگاه خوبی توی ذهنش نداشته باشن‌.😰

حالا فرض کنید از دست بچه‌تون کلافه میشید و میگید اگه تمومش نکنی خدا تو رو میبره جهنم!🙄
اینجا خدا میشه کسی که دنبال بهونه‌س تا آدما جیز بشن.😁
توی ذهن بچه این تصور باقی میمونه و موعظه‌های بیشتری نیاز هست تا این تصویر بعدا از ذهن بچه پاک بشه.🧨

💡با دیدن هر طرز فکر اشتباه بچه، به طرز تربیت خودتون رجوع کنید.

 

صبح طلوع
۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👧با اصرار‌های زیاد، راضی‌ام کرد تا برای شب احیا در حوزه همراهم باشد.
رسم هرساله حوزه، برگزاری هرچه بهتر هر سه شب قدر بود.
⏰در طول روز، نگاهم از ساعت دور نمی‌شود تا حتما هرکاری را سروقت انجام دهم و رفتن احیای شب‌مان مبادا دیر شود.
🧴بعد از شستن ظرف‌های افطار، هرچه سرعتم کم می‌شد، آرامش و اطمینان به اینکه گرفتن احیا‌ی امشب، در خانه امام زمان قسمتم است، در من بیشتر می‌شد.
🌱چادر سیاه کوچک اتو شده‌اش را از کمد بیرون می‌آورم. سرش می‌کنم. از سرباز بودن، یک سربند کم دارد. سربند سبز "یاحیدر کرار" را هم روی سرش بستم.
یک سرباز فرشته شد. فرشته‌ای که چادر نگهبان، سفیدی درونش را درآغوش گرفته بود.😇
وقتی به حوزه رسیدیم، با دیدن هم‌سن و سال‌هایش حتی امان نداد که کیف خوراکی‌اش را بدهم.
به طبقه بالا می‌روم. شب پنجشنبه‌ است و صدای دعای کمیل به گوش می‌رسد.
مفاتیح را از کتابخانه برمی‌دارم و در فهرست، چشمانم دنبال دعای کمیل می‌دوند.
😭صدای کودکی بی‌قرار و درحال کلنجار با مادر،  سرم را از فهرست جدا می‌کند. در دل شکر می‌گویم که من جای آن مادر نیستم و یک امشب قسمت است درست و بدون افکار مزاحم عبادت کنم. به خودم نهیب می‌زنم که مزاحمت کجا بوده بنده‌ی خدا! مثل اینکه حواست نیست تربیت سرباز امام زمان، مزاحمی ندارد🧐. با واگویه‌ای از کیف‌ِخوراکی حنانه ، لقمه و میوه‌اش را به کودک می‌دهم:
_حنانه که حسابی غذا خورده گرسنه‌ش نمیشه. فوقش از همینجا یه زولبیا بامیه ته دلش رو می‌گیره.
😍کودک با چشمان گرد و مبهوت، نگاهم می‌کند و بعد نگاه کردن به مادرش، دستش را دراز می‌کند و خوراکی‌ها را می‌گیرد و خنده‌کنان یورتمه می‌رود!
خوب است! اسباب عبادت مادری دیگر هم مهیا شد!
⚡️نگاهم را دوباره به فهرست گره می‌زنم که صدای کش‌دار مامان گفتن حنانه، سرم را بالا می‌آورد:
مامان، می‌شه یه ساندویچ برام بخری؟
+تو که خوب شام خوردی!
_پایین امیرحسین مامانش یه ساندویچ براش آورد، یکمی هم به من داد. ولی مزه‌ش خیلللی رفته زیر زبونم.🥲 میشه یه دونه کامل برام بخری؟
+مامان امشب احیاست. مغازه‌ها زود میبندن. فردا برات میخرم.
☹️ابروهایش گره می‌خورد. دست به سینه سرش را پایین می‌برد و با جملات مختلف تکرار می‌کند که امشب، شب ساندویچ است در روزهای دیگر این خوراکی خوشمزه، به کلی از لیست ساندویچی‌ها حذف می‌شود!
تا جوشن کبیر شروع نشده، بیرون می‌روم تا شاید قبل قحطی بزرگ، مغازه‌ای باز پیدا کنم!
🌑جلوی پایم را به سختی می‌بینم. به جز خودم و صدای پایم، چیزی نیست.
خیابان تاریک و مقصد نامعلوم. خواستم سر و ته ماجرا را با کیک و آبمیوه هم بیاورم. به سوپری نزدیک، سرک می‌کشم؛ مغازه بسته‌ است.
👣ناامید قدم‌هایم را تند می‌کنم. دو مرد غریبه از ابتدای کوچه نزدیک می‌شوند. به سمت چپ خیابان می‌روم تا جلوی راهم نباشند. از من که عبور می‌کنند، مانند بچه‌ای می‌دوم. شاید بگویند دیوانه‌ است. مادری که دوازده شب مضطر ساندویچ باشد، احتمالا دیوانه هم هست. خیابان ۱۰۰متری، اندازه ۲۰۰متر، توانم را می‌گیرد. بی‌دلیل، دلم کمی تیر می‌کشد. طبق افکار منفی‌بافانه، در دم احتمال ترکیدن آپاندیس می‌دهم و با خود می‌گویم که من چه مادر فداکاری هستم که با این آپاندیس ترکیده، همچنان در پی یافتن ساندویچ برای فرزند خردسالم هستم!😎
نور کمی می‌بینم نور لیزری که آقای ساندویچی سر در مغازه گذاشته، حالا شده کورسوی امید مادری مضطر.🥺
قبل از من آقایی در مغازه ایستاده. خودم را جمع میکنم و موقر میپرسم:
_ببخشید آقا! ساندویچ دارید؟😌
_بله. چندتا میخواید؟
_یکی لطفا.
حالا دیگر اثری از آن مادری که با آپاندیس ترکیده در پی یافتن ساندویچ می‌دوید نبود.
ساحل امن ساندویچی، همه را از بین برده بود.🏝
بعد از دادن پول، ساندویچ را برمی‌دارم و با فکر خواندن جوشن‌کبیر به سمت حوزه می‌روم.
حوزه، در انتهای خیابانی تاریک بود.
خیابانی تاریک و در آن وقت شب، خلوت.
😰صدای عوعوی سگان، خلوتی کوچه، امانم را می‌برد. این‌بار نیز می‌دوم. صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچد. معنای خانه‌ی امید، خانه‌ی پدری، در آن ظلمت و خلوت، حسابی حالی‌ام شده بود.
طوری سمت خانه‌ی امام زمان می‌دویدم که انگار حنانه سمت آغوش باز پدرش می‌دود.
به چهارچوب در می‌رسم، خم می‌شوم تا کفش‌هایم در آورم. با صدای حنانه سرم بالا می‌آید:
_مامان چه زود اومدی!

 

صبح طلوع
۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱همه‌ی والدین دغدغه‌ی دین‌مدار بودن فرزندان خود را دارند.
یکی از جلوه‌های دین، نماز است.

🔹کودکی که مؤدب بزرگ شده باشد، همین که بداند نماز یعنی ادب در مقابل کسی که دار و ندارمان متعلق به اوست، بدون چون و چرا به اقامه نماز اهمیت می‌دهد.

✨ این چنین نمازیست که معراج و نور مؤمن است

 

صبح طلوع
۲۱ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱نذر هرساله‌اش بعد به دنیا آمدن مهدیه، کمک به برگزاری هرچه بهتر شب‌های قدر، با زبان روزه بود.
مهدیه مستقل بودن را نیاموخته از بر بود. چند ماه پیش که همه‌ی هم‌سالانش برای جدا شدن از مادر و رفتن به مدرسه، ناله‌های فلک کر کن سر می‌دادند، او شادان از رفتن در محیط جدید و دیدن آدم‌های جدید، تا مدرسه دوید.

💥 حالا چند روز بیشتر به عید نمانده بود. مثل هرروز خواست که مهدیه را برای مدرسه رفتن بیدار کند اما دیدن مهدیه هوش از سرش پراند. تمام بدنش، به جز صورت، یک‌شبه پر از آبله شده بود.
بدون مقدمه پرسید: «مامان، دیروز  بازم کجا بازی کردید توی کوچه و خیابون؟!»🤨
متوجه نشد که چرا باید اول صبح به این سوال جواب بدهد. بلند شد.چشمانش را مالید و رفت تا صورتش را بشوید. به زحمت روی انگشتان دو پایش ایستاد تا قدش به روشویی برسد و آب را باز کند. شیر را بست و مثل همیشه حوله‌اش، پیراهنش بود! با دیدن دست پر آبله داد زد:
_مامااااان! پوست من عین باب اسفنجی شده! 🤓
با عجله به سمت آینه 🪞قدی راهرو رفت. سر تا پای خود را برانداز کرد: «اه! کاشکی صورتم هم باب اسفنجی شده بود!»☹️

🙄چشمان لیلا گرد شد. خنده‌ی چند‌ثانیه‌ای را، دلشوره‌اش بر روی لبانش خشکاند.
به سمت مهدیه رفت: «ولی من مهدیه رو بیشتر از باب اسفنجی دوست دارم. میخوام هر روز بتونم دختر خودم رو بغل کنم. کمکم میکنی تا بازم دخترم رو ببینم؟!»

🩺حالا نوبت معالجه بود. بعداز ویزیت دکتر منصوری، متخصص کودکان، با کیسه‌ای دارو به خانه برگشتند. چند روز گذشت اما دارو اثری نکرد. دکتر دیگری مهدیه را معاینه کرد. داروهای جدید. داروهای بی‌اثر جدید.
⚡️بی‌اثری داروها برای لیلا دلهره‌آور بود اما ناامید کننده نه. ۷سال پیش، وقتی دکتر قبل به‌دنیا آمدن مهدیه، وعده به ناقص بودنش داد، بعد گریه و سردرگمی لیلا، به تنها بند امیدش، دخیل بست:
«اگر این بچه سالم به‌دنیا بیاد، وقف حضرت مهدی باشه خدا. مهدیه رو به خودت سپردم. »
کمک به شب قدر، از همان روز تکه‌ای از زندگی‌اش شده بود.✨
این سپردن‌ها عجیب است. انگار که کار را به کسی می‌دهی که بی حرف پس و پیش، منتظر در آغوش گرفتن توست. خدای حالا، همان خدای ۷سال پیش . 💫

🏩دست مهدیه را گرفت و سمت بیمارستان خانه‌شان رفت. داروهای جدید. داروهای موثر جدید!
پماد را روی آبله‌هایش می‌زد و از دل و جان به غرغر‌هایش گوش میداد: «ولی حیف بود مامان. خوشگل بودن. آزاری هم نداشتن. تازه عین باب اسفنجی هم بودم!»
عید امسال، بهار در بهار بود. شب‌های قدر در فروردین نسبتا گرم.
🪑در حین کمک کردن برای جابه‌جایی وسایل حسینیه، صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید: «امسال روزه می‌گیری؟»
_ اگر خدا بخواد …
+من هم می‌گیرم، ولی کدوم پزشک این همه سختی رو برای بدن تأیید می‌کنه؟
_همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن،برات معجزه می‌کنه!

 

صبح طلوع
۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

👨‍👩‍👧‍👦پدر مادر‌های ما شاید خیلی سواد کلاسیک نداشتن، اما رفتارشون یه‌پا کلاس تربیتی بود.✌️
توی علم مثلا جدید، عمل‌های گذشته‌مون رو با اسم‌های باکلاس دارن بهمون یاد میدن!🥲

🤼‍♂مثلا قدیما وقتی پدر‌ها با بچه‌هاشون کشتی میگرفتن، میذاشتن که بچه شکستشون بده.

🏢کم‌کم که بخاطر سبک زندگی جدید ورزش‌های تحرکی کم شده؛ اما توی همون بازی‌های فکری🎲 هم به بچه‌هاتون اجازه بدید که ببرن. ما میدونیم شما خیلی خوبید😒

🌱والدین کنترل‌گری نباشید و در حین بازی هی غلط بچه‌ها رو تصحیح نکنید تا این بازی بار تربیتی هم داشته باشه.

 

صبح طلوع
۱۶ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❌یکی از اشتباهاتی که والدین مرتکب میشن، اینه که میگن اگه فلان کار رو انجام بدی، خدا تو رو توی جهنم میندازه!
🔻اینطوری میشه که خداوند توی ذهن اون فرزند تبدیل به کسی میشه که دنبال بهانه‌س تا آدما رو بندازه تو جهنم و کیف کنه.😞

🌱درحالی که خداوند دنبال بهانه‌س تا آدما رو ببخشه. تا بهشتی‌شون  کنه.
 مثل همین ماه رمضون که حتی نفس کشیدن هم عبادت محسوب میشه.

💡پس از این به بعد هروقت به فرزندتون محبت کردید، بگید میبینی من چقدر تو رو دوست دارم؟ خدا خیلــــــــــی بیشتر از من تو رو دوست داره.🥰

 

صبح طلوع
۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بیا ڪه بے تو یمیـن ࢪا یسار مےنامند
ڪه سیـب و گندممـان ࢪا انار مےنامند*

🪴سبزه‌هایم را به آرزوی آمدنت گره میزنم؛
تا آمدنت حلال عقده‌های کور شود.
عقده‌های کور که نه،
 بهتر است بگویم بیا تا چشمان کور بینا✨شوند.
چشمانی که خود را بسته‌اند تا ندای هل من ناصر ینصرنی جدت، علی‌بن‌الحسین علیه السلام را نبینند.🥀

 نایب بر حق شما، سید علی خامنه‌ای به امید🌱توصیه می‌کند.
از امید میگویم.

✊حتی اگر تمام دنیا چشمانشان را ببندند، من تا صبح ظهور بیدار می‌مانم.
 این من، منِ تنها نیست.
 مشتِ نمونه‌یِ خروار است.
امام زمانم بیا که زمین شوق تکامل دارد.🌍

*شکیبا غفاریان

 

صبح طلوع
۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر