تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم افراگل» ثبت شده است

 

💦رد اشک‎‌های خشک‌شده رویِ صورتش نشان از گریه‌هایِ زیاد بود. دستانِ کوچک و نرم و لطیف معصومه را در دستانم گرفتم و کمی آن را فشردم تا قدری آرام شود.

❄️زلزله هفت ریشتری دیروز تمام روستا را با خاک یکسان کرده بود. ساختمان سالمی دیده نمی‌شد. تا چشم کار می‌کرد، خاک، سنگ، آجر و آهن مانند کوهی روی هم انباشته شده بود. گروه‌های امداد و نجات، ارتش، سپاه و نیروهای جهادی و مردمی در حال جستجو برای مفقودین بودند. حجم خرابی و زیرآوارماندگان بالا بود. معصومه موقع زلزله در باغ، همراه دخترخاله‌اش سرگرم بازی بود. تمام خانواده‌اش زیرآوار مانده بودند. زینب بعد از زلزله، او را تنها گذاشته بود. معصومه گیج و سرگردان بین خرابه ساختمان‌ها دنبالم می‌آمد.

🌸من با اولین گروه‌های جهادی رفته بودم. معصومه را باید به جای امنی می‌بردم؛ ولی معصومه نمی‌خواست از آنجا دور شود. با گریه می‌گفت:«مامانمو می‌خوام.»
چادرهای هلال احمر را به او نشان دادم و گفتم:«معصومه خوشگلم، بیا تو رو برسونم اونجا بهت آب و غذا بدن، بهت قول می‌دم خودم می‌رم مامانت رو پیدا می‌کنم.»
معصومه بینی‌اش را بالا کشید و گفت:«مامانم بهم گفت؛ نیام بیرون بازی، ولی من گوش ندادم و یواشکی اومدم بیرون. من دختر بدیم.»

روی سرش دست کشیدم و گفتم:«نه، تو فقط خواستی بازی کنی. اشکال نداره. من با مامانت صحبت می‌کنم دعوات نکنه.»

☘️همانطور که دست معصومه تو دستم بود و حرف می‌زدم، یکی از روستائیان او را با من دید و اشاره کرد به سمت چپِ من و گفت:«خونه‌شون اونجاست، هیچ جاش سالم نمونده.»

🌺معصومه را به یکی از دوستانم سپردم. خودم به همان قسمت رفتم. گروهی را هم برای کمک صدازدم.
با احتیاط خاک‌ها و آجرها را کنار می‌زدیم. بعد از ساعت‌ها خستگی و خاک‌آلود شدن به اجساد خانواده معصومه رسیدیم. خواهر شیرخواره‌اش در حالی که مادر مثل سپر  خودش را  آماج سنگ و آهن قرار داده بود، چشمانش را بر این دنیا بسته بود.  پدر معصومه در قسمت دیگری از خانه همراه پسرش اُفتاده بود. صورت هر دوی آن‌ها خون‌آلود و خاکی بود.
اشک‌هایم از روی گونه‌هایم بر روی خاک سرد ریخته می‌شد. با خود ناله می‌کردم:«بمیرم برا یتیمیت معصومه‌ جان، مامانت دیگه دعوات نمی‌کنه.»


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

▪️زینب یعنی؛ ما رأیت الا جمیلا

▪️به حق گفته شده است که؛ فاطمه، غم علی را ندید؛ علی، غم حسن را ندید؛ حسن، غم حسین را ندید؛ حسین، غم رقیه را ندید؛ولی اَمان از دل زینب...

▪️آن روزی که زینب از غم رفتن حسین بیهوش شد، این ساعات را مشاهده می‌کرد.

▪️حسین تنها برادر زینب نبود، حسین را که می‌دید، گویی جدّ اعظم خود را، مادر و پدر خود را و برادرش حسن را می‌دید.

▪️عاشورا همه کس زینب را، از او گرفت.

▪️داغِ زینب بعد از عاشورا، تازه شروع می‌شود.

▪️زینب یعنی؛ بانوی عشق و کرامت.

▪️زینب یعنی؛ کوه صبر و استقامت.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅ رفتار مناسب با والدین سالمند از اهمیت بسزایی برخوردار است.

🔘 روش برخورد با سالمندان مهارتی است آموختنی، با یادگیری آن می‌توان از  ناراحتی و نارضایتی در خانواده جلوگیری کرد.

🔘 بعضی از سالمندان مشکلات و دردسرهایی در زندگیشان وجود دارد، به خصوص با از دست دادن حافظه یا ناتوانی در فعالیت‌های سابق بدنی‌شان، اینجاست که باید حساس‌تر و بااحتیاط‌تر با آن‌ها رفتار کرد.

🔘 ناگفته نماند این مشکلات برای خودشان ناراحت کننده‌تر و ناامیدانه‌تر است و گاهی سبب افسردگی آنها را فراهم می‌نماید.

✅بنابراین باید آن‌ها را درک کرد و با آن‌ها رفتاری بسیار لطیف و مهربان داشت.

 


tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✨رابطه عاطفی عمو و عموزاده را شنیدی؟! که حسین، عبدالله و عبدالله، حسین را دوست می‌داشت به گونه ای که جانشان فدای هم بود.

🌿به خاطر سن کم، عمو اذن میدان به او نداد، امّا او از سربازی در رکاب عموجانش ناامید نشد و در پی فرصتی بود تا به یاری اش بشتابد.

💥زینب کبری (سلام الله علیها)که بی قراری عبدالله و رابطه امام حسین و او را می‌دانست، دستش را محکم در دستانش گرفته بود تا خوب امانتداری کند.

🌸لحظات اوج عشق امام حسین با خدا در گودال قتلگاه بود، که شمشیر و نیزه و سنگ بر تن نورانی پنجمین از پنج تن آل عبا فرود می‌آمد، زینب هم به همراه عبدالله یادگار برادر عزیزش حسن مجتبی، در بالای تلّ زینبیه صحنه دلخراش را می‌دیدند، عبدالله دیگر فراق و جدایی و غربت و تنهایی عمو را تاب نیاورد، دستان کوچکش را از دستان مهربان عمه جدا کرد و خود را به عمو رساند تا سپر عمو باشد.

☄️شمشیری برخاست تا بر بدن نازنین حسین فرود بیاید و عبدالله چه زیبا عشقبازی کرد که دست خود را سپر عمو کرد و دستش را فدای او نمود.

🔥دشمن خبیث، حرمله ملعون با دستور عمر سعد ملعون، تیر سه شعبه دیگری در چله کمان گذاشت و سپیدی گلوی عبدالله را نشانه گرفت.

🌼لبخندی نمکین بر لبان عبدالله نشست و به عمو نگاه کرد که یعنی خوب جانبازی کردم و آبروی بابایم حسن مجتبی شدم، با نگاهش دل عمو را سوزاند و عمو او را تنگ در آغوش گرفت.

🌱یا عبدالله بن الحسن ادرکنی🌱

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌿 صدای ترمز ماشین در گوش فاطمه پیچید، جیغ کشیدن‌هایش گلوی او را خراشید و به صحنه دلخراش روبرو چشم دوخت.

صورت له شده و کبود علی، دستان قطع شده و انگشتان آویزان به پوست و بدنی خونین و بی‌حرکت. در یک شوک عمیق به سر می‌برد. انگار روح از بدنش خارج شد.

☘️زنی با چشمان عسلی و درشت که گوشه چفیه‌اش از زیر چادر نمایان شده بود، خود را با عجله به فاطمه رساند، سرش را به آغوش کشید. فاطمه بیهوش شد.

🌱بعد از ساعتی که به هوش آمد، بلافاصله به یاد صحنه تصادف افتاد، خاطرش پرواز کرد به چند روز قبل، برای نداشتن لقمه نانی در خانه؛ چه قشقرقی راه انداخته بود تا جایی که علی، محکم سرش را با دستانش گرفته بود؛ هر لحظه احساس می‌کرد سرش در حال منفجر شدن است و هرچه به او می‌گفت به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت.

🍁 بچه فلجش، محسن گوشه اتاق به دعوای آن‌ها نگاه می‌کرد و اشک‌هایِ چون بلورش از گوشه چشمش به روی زمین می‌چکید، هر کار می‌کرد تا صدایش را به پدر و مادر برساند، نمی‌شد که نمی‌شد. صداهای نامفهوم به همراه کف بود که از دهانش خارج می‌شد.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌕از آن بالا که نورافشانی می‌کنی، آیا  دلت همانند ما، بی‌تاب مولایِ دو عالم می‌شود؟

🌺 یا شاید تو هر شب از آن بالا سلامت را به سویش می رسانی؟

ای ماه تو که برای همه نورافشانی می کنی، آیا با چشمان خودت دیدی که نورت در برابر درخشش نور صاحب دو عالم، چه کم و بی مقدار است؟!ّ

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌅ای طلوع زیبای خورشید به من بگو بدانم وقتی طلوع کردی، آقای ما، سرور ما را دیدی؟

❓کدامین سرزمین، عزیز زهرا را دیدی؟

🌼در صحرا یا کوه‌ها یا همین نزدیکی ها بود؟

🌺می توانم یک خواهشی داشته باشم؟
می شود هر صبح و شام سلام این بنده شرمنده را به آقای دو عالم برسانی؟

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

▪️عاشورا ؛ یعنی عقل می‌گوید برو و عشق می‌گوید بمان.

 

▪️یعنی لب‌های خشکیده طفلی به تلظّی افتادن.

 

▪️یعنی دختری سه ساله با لب‌های ترک خورده، غُصّه عطش برادر شیرخوار خوردن.

 

▪️یعنی مَشک را پُر کردن و آب را روی آب ریختن با لب عطشان.

 

▪️یعنی ندای العطش کودکان عمو را شرمنده کردن.

 

▪️یعنی وداع سوزناک خواهری با بهترین خلق عالَمین.

 

▪️یعنی بی‌تاب شدن هفتاد و دو تن و فدا کردن جان برای یک تن. 

 

▪️یعنی درس خوب زیستن و خوب عمل کردن و خوب مُردن.

 

▪️در یک کلام عاشورا؛ یعنی غروب به خون نشسته همیشه تاریخ.

 

▪️ " یا قدیمَ الْاِحْسان بِحَقِّ الْحُسِیْنْ اِشْفِ صَدْرِالْحُسِیْن بِظُهوُرِالْحُجّه "  

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۷ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍂دلم از جور زمانه از نامردی قاتلین حسین می‌گیرد، به جوشن کبیر، به آغوش هزار اسم خدا که پناه می‌برم، با دیدن فرازهایش آرام می‌شوم.

🕊 فرازهایی که مرا با خود به سرزمین کربلا، بهشت روی زمین می برد و از وفاداری‌ها سخن به میان می‌آورد.

🍀«یا حبیب من لا حبیب له» نامش حبیب بود و خودش حبیب تر، هم یار و حبیب علی مرتضی علیه السلام، هم یار و حبیب حسن مجتبی علیه السلام، هم یار و حبیب حسین علیه السلام شد.

🍂 نامه که نوشت بیایید به کوفه ، با دیدن پیمان شکنی کوفیان، شبانه و مخفیانه خود را به امامش رساند.

🌿تنهایی و کمی یاران حسین علیه السلام، قلبش را آتش زد و از امام خواست تا اجازه دهد قبیله بنی اسد را با خودشان همراه کند، محاصره دشمن راه را بر قبیله بست و حبیب تنها به کربلا برگشت تا جزو اولین کسانی باشد که فدایی حسین فاطمه علیهماالسلام شود.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌿مهشید پشت در اتاق، صدای احمد را شنید:« دخترت مال من، هر چی خواستی بهت مواد میدم» دست و‌ پاهایش لرزید. قلبش در دهانش می‌زد. نگاهی به اطرافش انداخت .تک تک وسایل خانه برای او یادآور خاطرات خوشش بود؛ اما آدم‌های اتاق تصمیمشان را گرفته بودند.

🌸 پدرش روبروی منقل در حال چرت زدن بود. صدای پدر از میان دندان‌های سیاه روحش را خراشیده بود:« فردا میریم‌صیغه احمد میشی، فهمیدی؟ » سکوت کرد تا فرصتی برای فرار داشته باشد. جایی برای رفتن نداشت؛ اما نمی‌توانست زن سر دسته قاچاق‌چی‌ها شود. هرچه پس‌انداز داشت را داخل کوله‌اش ریخت و از خانه بیرون زد.

💥مهشید روزها به مغازه‌ها سر می‌زد تا کاری بیابد؛ ولی نگاه‌ها و گاهی خواسته‌ها بدتر از صیغه ‌شدنش با احمد کراک بود. شب‌ها پشت شمشادها مخفی ‌می‌شد و تا صبح هزار بار با شنیدن صدای پا و خش خش برگ‌ها مثل جن‌زده‌ها از خواب می‌پرید.

🌱 ناامید و خسته از همه جا روزی از مینا جقجقه شنید که جوانی به کمک بی خانمان ها آمده است. نور امیدی در دلش روشن شد و برای‌ دیدن جوان خیر از پارکی به پارک دیگر رفت.

☘️ کف پایش می‌سوخت و لب‌هایش خشک شده بود، پارک‌های شهر را برای دیدن او گز کرده بود. موقعی که رخ ارغوانی خورشید به استقبال ماه رفت؛ جوان قد بلند خیر  را بالای سر نه‌نه سیمین دید. صورتش را به سمت مهشید چرخاند. مهشید با دیدن ابروهای کوتاه و چشم‌های سیاه کشیده‌اش جیغ کوتاهی کشید و خود را در آغوش برادر از فرنگ برگشته‌اش انداخت. اشک مثل سیل از چشم‌هایش جاری شد. حرف‌های زیادی برای گفتن داشت؛ ولی آن لحظه فقط دوست داشت یک دلِ سیر برادرش را تماشا کند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر