تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

 

🍁 کاظم هیزم شکن بود و اندامی لاغر و استخوانی با موهای جوگندمی داشت. سن و سالی از او گذشته بود؛ ولی کسی احترام موی در آسیاب سفید کرده‌اش را نداشت. 

 

🍂 مجید همش به دنبال یللی تللی و کبوتربازی اش بود. محمد هم سرش در کتاب بود و به اطرافش و پدر پیرش توجهی نداشت. 

 

🐴 دل شکسته بود و گوشه ای نشست تا استراحت کند، از دور مرد جوانی را دید که سوار بر اسبی به طرفش می‌آمد. وقتی به نزدیکش رسید آدرس چشمه آبی را خواست تا اسبش را آب دهد. 

 

🌊 آدرس را گرفت و به طرف چشمه رفت. اسب را آب داد، او را به درختی بست. دوباره پیش پیرمرد آمد. انگار در چهره او پدر خود را دیده و به دلش نشسته بود؛ پدری که به تازگی از دست داده بود. 

 

🌺- پدرجان شما همیشه این طرفا مشغول کاری؟ 

 

🍃- آره پسرم چطور مگه ؟ 

 

🌸- پدرم صاحب زمینی همین اطراف بود که چند وقت پیش عمرش رو به شما داده. خدا عمر با عزت بهتون بده خوش به حال فرزندان شما، میتونن از برکت شما بهره ببرن. حیف ما قدر پدرمون رو ندونستیم و زود از بین ما رفت.

 

🔹پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:دُعاءُ الوالِدِ لِلوَلَدِ کَالماءِ لِلزَّرعِ بِصَلاحِهِ؛ دعاى پدر و مادر براى فرزند، مانند آب براى زراعت، سودمند است.

 

📚الفردوس، ج۲، ص۲۱۳، ح۳۰۳۸ 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

gohar

 

 

✅ معمولاً ما آدم‌ها فراموشکاریم، هر وقت به قدرت و مقامی می‌رسیم، زمانِ ناتوانی و کوچکی خود را از یاد می‌بریم.
 
🔘 چه خوب است همیشه این نکته را آویزه گوش خود داشته. به خود یادآوری کنیم که ما با زحمات طاقت فرسای پدر و مادر بزرگ شده‌ایم؛ پس از احترام و نیکی به این دو گوهر هستی غفلت نکنیم.

🔘 همچنین حواسمان باشد ما الگوی فرزندانمان هستیم. آنان با ما همان گونه رفتار می‌کنند که ما با والدین خود رفتار می‌کنیم.

🔹عنه علیه السلام :بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ .
🔸امام على علیه السلام : نیکى به پدر و مادر، بزرگترین وظیفه است.

📚غرر الحکم و درر الکلم ،  جلد۱،  صفحه۳۱۲ .

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️ اول ماه بود و کارت‌های بانکی او خالی خالی. با وجود کار چند شیفته باز هم درجا می‌زد. حوصله هیچکس؛ حتّی دختر شیرین زبانش، سمانه را نداشت. روی مبل شکلاتی سالن پذیرایی، ولو شده و در خود فرو رفته بود. ذهن خسته‌اش کار نمی‌کرد.

❄️سمیه سینی چای بابونه را روی میز جلوی سعید گذاشت. به او نگاه کرد که سرش را به عقب روی پشتی مبل لم داده و ابروهایِ گره خورده‌اش را پایین انداخته بود. دلش به حال او سوخت؛ امّا تنهایش گذاشت تا فکر کند و حالش مساعد شود، باید موضوع مهمی را با او در میان می‌گذاشت.

🍃 ساعتی در آشپزخانه مشغول شد و قرمه سبزی را بارگذاشت. نگاهی دوباره به سعید انداخت، کمی سرحال‌تر به نظر می‌رسید. لبخندی مهمان لب‌های رژ زده‌اش کرد و به طرف او رفت.

🌸 بعد از کمی خوش و بش گفت: سعید جون دیشب خوابم نمی‌برد و فکر می‌کردم.

☘️ تو که همش در حال فکری! حالا بگو ببینم به چی؟

🌺 راستش دقت کردم دیدم از اون روزی که دلِ پدر و مادرت رو شکوندی و به حرفشون گوش نکردی روز به روز اوضاع زندگیمون بد و بدتر شده.

🍃 سمیه تو هم خوب بلدی آسمون ریسمون ببافی! بابا بی‌خیال! اینا چه ربطی به هم دارن؟!

🌸 می‌دونی به نظرم باید دنبال یه شغل بهتر بگردم. این شغل برام نون و آب نمیشه!

🍃سمیه آهی کشید و به آشپزخانه برگشت.

🔹امام هادى علیه‌السلام فرمود:العُقوقُ یُعقِبُ القِلَّةَ ، و یُؤَدّی إلَى الذِّلَّةِ؛ نافرمانى والدین، تنگدستى مى‌آورد و به ذلّت مى‌کشاند.

📚بحار الأنوار ، ج۷۴، ص۸۴

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ghalb

 

✅ پدر و مادر، مثل تکه‌های قلب ما هستند.

🔘 وقتی یکی از آن‌ها نباشد، احساس تهی بودن قلب،  رنج زیادی را به انسان تحمیل می‌کند.

🔘 ممکن است گاهی برخوردی یا حرفی از آن‌ها باعث رنجش بشود، امّا اگر به حسرت عمیق روزی که نداریم‌شان فکر کنیم، بیشتر قدرشان را خواهیم دانست.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🏔کوه سر به فلک کشیده روبرویش لباس سفیدی به تن کرده بود. صدای خس خس سینه مادر دلش را ریش ریش می‌کرد. ننه سرما به روستای کوهستانی آن‌ها زودتر از همیشه رسیده بود. مادر در نبودِ پدر، کارهایش دو برابر  شده بود. همین سبب ضعف او و از پا درآمدنش شد.

🥣کاسه‌ای از آب نیمه گرم پُر کرد، دستمال را داخل آب گذاشت. مقداری آن را چلاند تا چکه‌های آب گرفته شود و روی پیشانی مادر گذاشت. تب مادر لحظه به لحظه بالاتر می‌رفت.

🤒کلمات درهم و آشفته‌ای از زبان مادر می‌شنید. هذیان او نشان از وخامت حالش و بالا رفتن تب داشت. از طبقه بالای یخچال بسته قرص تب بُر را برداشت و یک دانه جدا کرد و با لیوان آب برای مادر آورد.

❄️ جاده روستا یخبندان بود. هیچکس جرأت نمی‌کرد در آن وضعیت به شهر برود.

💥مادر به سختی چشمان خود را باز کرد؛ قرمزی چشمانش مثل کاسه خون آلودی شده بود.
لبهای خود را حرکت می‌دهد تا چیزی بگوید.

👂حمید گوشش را به دهان مادر نزدیک می‌کند؛ امّا صدایی نمی‌شنود. گرمی نفس هایشان هم حس نمی‌شود. سرش را بالا آورد چشمانِ مادر از پنجره رَد شده و به سفیدی کوه خیره مانده. دیگر  حتّی صدای خس خس سینه اش نمی آمد.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

dadtboos

🌸پدرم
دست بوسِ دستان پینه بسته‌ات هستم.
دستانی که هر روز برای آرامش و راحتی‌ام بارهای سنگین  را به دوش می‌کشید تا مبادا دخترکش باری به دوش کشد.
قدر دان زحماتت هستم بابا جان!

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۳ آبان ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

omr

 

 

❇️راه رسیدن به خواسته‌ها  از یک گذرگاه نمی‌گذرد؛ البته  برخی راه‌ها طولانی و برخی راه‌ها کوتاه و میانبر هستند. طول عمر یکی از خواسته‌های همیشگی بشر است که برای رسیدن به آن باید نکات بسیاری را رعایت کرد از جمله: ورزش کردن، تغذیه مناسب، خواب کافی دوری از اضطراب و ... اما  خداوند در احادیث راه میان بر برای رسیدن به این خواسته را بیان نموده است، نیکی به پدر و مادر به فرموده پیامبر اسلام صلی الله علیه و  آله باعث طولانی شدن عمر و افزایش روزی  می‌شود.

 🌹  قالَ رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله : «مَن سَرَّهُ أن یُمَدَّ لَهُ فِی عُمرِهِ و یُزادَ فی رِزقِهِ فَلیَبَرَّ والِدَیهِ.»

🌷پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «هرکه خوش دارد عمرش دراز و روزى‌اش بسیار شود، به پدر ومادرش نیکى کند.»

📚میزان الحکمة، ج۱۳، ص۴۸۹، ح٢٢٦٤٣

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺مادر پتو را وسط اتاق انداخت. مشغول دوختن دور آن شد. مادر بزرگ عینک ته استکانی‌اش را روی بینی پهن و پر دست‌اندازش جابه جا کرد: « قربون دستت، سوزنو نخ کردی بهم بده، این طرفشو من می‌دوزم.»  مادر سوزن را نخ کرد و به مادربزرگ داد.

🌸محمد و حنانه  وسط پتو دراز کشیدند. حنانه تشر زد: «محمد پاهاتو جمع کن زدی تو دماغم.»
 
🍃مادر گوشه پتو را گرفت: «بلند شید ،یالله میخوام جمعش کنم.» سر پتو را بلند کرد.

🌸ریحانه روی پتو پرید، گفت: «می‌خوام بپرم مامانی. بزار باشه. یک، دو، سه، پنج.»

🍃پریدن ریحانه و بلند کردن پتو توسط مادر همزمان شد. رگ کمر مادر گرفت. دست به کمر شد. لبش را گزید.

🌺ریحانه صورت درهم مادر را دید. سرش را پایین انداخت، اشک در چشم‌هایش جمع شد و بغض کرد. محمد اخم کرد.  ‌پتو را از زیر پای ریحانه بیرون کشید: « مامان خودم پتو رو جمع می‌کنم.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

hoghogh

 

 

✅ اسلام تنها به جنبه های عاطفی بین فرزندان و پدر و مادر توصیه نکرده است؛ بلکه از نظر حقوقی نیز مواردی را برشمرده است.

🔘 تاجایی که در روایات آمده است که اگر پدر و مادری از فرزندش راضی باشند، موجب خیر و برکت و سعادت فرزند می شود و اگر آنان در حق فرزندان خود دعا کنند، خداوند به این دعا، توجه خاصی می نماید.(۱)

🔘 همچنین اگر پدر و مادر، از فرزندان خود ناراضی باشند و آنها را نفرین کنند، ممکن است خداوند بر چنین فرزندانی - که موجب ناراحتی پدر و مادر می شوند - قهر و غضب نماید. (۲)

☘️☘️☘️☘️☘️

🔹۱- رسول اللّه صلى الله علیه و آله :دُعاءُ الوالِدِ لِوَلَدِهِ کَدُعاءِ النَّبِیِّ لاُِمَّتِهِ.
پیامبر صلى الله علیه و آله: دعاى پدر و مادر براى فرزند ، مانند دعاى پیامبر براى امّت خویش است.

📚مشکاة الأنوار، ص۲۸۲، ح۸۵۳

🔸۲- عنه صلى الله علیه و آله :یُقالُ لِلعاقِّ : اِعمَل ما شِئتَ مِنَ الطّاعَةِ فَإِنّی لا أغفِرُ لَکَ .
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله: به آزارنده پدر و مادر گفته مى‌شود: «از طاعت، هر آنچه مى‌خواهى، انجام بده؛ امّا من تو را نمى‌آمرزم»

📚 بحار الأنوار، ج۷۴، ص۸۰، ح۸۲

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 🌸از در ودیوار صداهای ترسناک گاه وبیگاه می آمد، جلال با ظاهر مرتب و اتو کشیده هراسناک به در و دیوار نگاه کرد. دهانش از ترس وتعجب بازمانده بود. 

 

🍃همینطور که قدم میزد، نظرش به دیواری جلب شد با عصای نقره ای رنگش چند باری به دیوار کوبید. اما چیزی دستگیرش نشد. خواست دور بزند و وارد اتاق شود، ناگهان یک خانومی با لباس کادر بیمارستان روانی، عصای جلال را طوری که بخواهد او را با خود همراه کند، گرفت و با خود کشید: «کجا حاجی. بیا بریم اتاق خودت. »

 

☘جلال نمی دانست آنجا چه می‌کند. اصواتی از گلویش خارج کرد اما پرستار چیزی متوجه نشد.

 

🌺خانم پرستار با قامت متوسط ومانتوی سفید رنگش دوباره او را کشید. عاقبت جلال نگاه خیره به عصای کوبنده بر دیوارش را برداشت و همراه زن به سمت طبقه ی بالا رفت. 

 

🍃جلال در سکوت، عباس همسایه ی دوسال پیششان را دید دور خودش می چرخید وفریاد میزد:«عروسی عروسی» 

 

☘جلال دلش به حال عباس سوخت. عباس هنوز هم لاغر و فرتوت بود. دستها وگردنش می لرزید. یاد آخرین باری افتادکه او را شاداب دیده بود. دو روز قبل از حادثه، قبل آنکه عباس موقع تنظیم کولر از بالای پشت بام، با مغز بر زمین بخورد وبشود آنچه شد. 

 

🌸پرستار با چند ضربه ی عصا، جلال را به خود آورد: «میای بابا؟ بیا اتاق قشنگت وهم اتاقیاتو ببین. »

 

🌺پاهای جلال به راه افتادند، پرستار در آبی اتاق را با پا باز کرد وبه حاج حسن که ساکت و آرام از پنجره ی کوتاه اتاق ، به درختان پیر حیاط، خیره شده بود، کلی انرژی مثبت تحویل داد: « سلام حاج حسن. درختا امروز چه فرقی کردن؟ »

 

☘اما حاج حسن دریک سکوت عجیب فقط برگشت و با اشک پای چشم به صورت پرستار خیره ماند. 

 

🍃پرستار همینطور که تشک را مرتب می‌کرد گفت:«بیا حاج حسن برات یه مهمون آوردیم، تای خودت، بعد با لبخند و حسرت گفت، کسی چه میدونه شایدم کلی حرف باهم داشته باشید.» بعد لحظه ای در چشمهای عسلی و بی فروغ جلال خیره ماند و گفت:«آخه چی شده بابا. من که خوب میدونم یه چیزی شده این حالته. من می‌فهمم که تو با بقیه فرق داری. فقط باید لباتو ازهم بازکنی و حرف بزنی تا کلید این قفل باز بشه.» 

 

🌸بعد با التماس گفت:«حرف بزن بابا حرف بزن.» ؛ اما جلال بازهم نتوانست لب از لب بازکند و از شبی بگوید که پسرش، اول به او حمله کرد و بعد همسرش، انیس عزیزش را با بالشت خفه کرد؛ اما جلال که به خیال پسرش مرده بود، به خاطر شوک، از حرکت پسری که امیدها به او داشت، هرگز حرف نزد. پسرش بعد زدن آنها با اموال نقد شده شان برای زندگی در خارج گریخته بود.

 

🌺 همه سکوت جلال را به خاطر فراق زنش دانسته بودند و حالا او در بیمارستان روانی بستری شده بود.

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر