🍃صدای همهمه و شلوغی بازار، معصومه را گیج کرده بود. جلوی یک اسباب بازی فروشی با عروسکهای نقلی وخمیری ایستاده و در خیالش عروسک را می خواباند. ناگهان به پشت سرش نگاه میکند. انگار هرگز مادری نداشته و تا ابد هم کسی سراغش نخواهد آمد.
🌸 معصومه آرام و بیصدا اشک ریخت ودنبال مادرش گشت.
🌺ملیحه میان مردم با قدمهای تند رد میشد و به اطرافش عقابگونه سرک میکشید تا معصومه را بیابد، یکدفعه در اثر بخورد با چیزی روی زمین افتاد. صدای گریهی آشنایی درد پا و زوق زوق دستش را از یادش برد و به صاحب صدا نگاه کرد.
☘️با دیدن معصومه، ضربه ای محکم بر کمر معصومه کوبید و صدای گریه اش را بلند تر کرد.
🌺_کجایی دخترک سر به هوا، چقدر گفتم تکون نخور از پیشم؟
☘️ با گوشاش تماس گرفت: « زهره! پیداش شد. امان از دست این بچه ها. به خدا یکیش هم زیاده. نری باز جوگیر شی یکی دیگه بیاری ها. »
🌸دست معصومه را در میان دستهایش گرفت و با خود کشید. معصومه همچون بادبادکی به راست و چپ رفته و به دیگران میخورد.
🍃 اشکهایش روی صورتش رگباری میبارید؛ اما ملیحه در پی منصرف کردن زهره از آوردن بچه دوم رگباری حرف میزد.






