کارد به او می زدی خونش در نمی آمد . اصلاً توقع نداشت همسرش محدثه، بعد از این همه تأکید او بر ارتباط نداشتن با سحر باز امروز اتفاقی او را با سحر دیده باشد.
بعد از اینکه از محدثه علت را می پرسد محدثه رنگش می پرد، عرق شَرم ؛ همچون قطرات دُرُشت باران بر پیشانی اش می نشیند و دستانِ لطیف و ظریفش سرد می شود. با ترس می گوید: باور کن رضا! می خواستم بهت بگم، مجبور شدم باهاش برم بیرون . هر چی هم تماس گرفتم تا بهت اطلاع بدم؛ ولی گوشیت رو جواب ندادی.
رضا به سختی خودش را کنترل کرد. خود را به آغوش پر مهر سخنان اهل بیت علیهمالسلام سپرد. یادش اُفتاد امروز صبح رادیوی ماشین که روشن بود، مجری برنامه سلام زندگی رادیو معارف، حدیثی زیبا از پیامبر رحمة للعالمینی خواند. همان لحظه آرامش وجودش را فرا گرفت و با خود گفت: با خدا معامله می کنم و می گذرم. چه چیز بهتر از عزّت! منم دوست دارم عزّت نصیبم شود. (۱)
(۱)پیامبر خدا صلىاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:عَلَیکُم بِالعَفوِ ؛ فَإنَّ العَفوَ لا یَزیدُ العَبدَ إلّا عِزّا فَتَعافَوا یُعِزَّکُمُ اللّه؛ بر شما باد گذشت؛ زیرا گذشت، جز بر عزّتِ بنده نمى افزاید. پس، از یکدیگر گذشت کنید تا خداوند ، شما را عزّت بخشد.
الکافی، ج۲، ص۱٠۸، ح۵