تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#داستان» ثبت شده است

مجموعه داستان ماجراهای امین و دوچرخه

✍بهترین انتخاب

امروز چرا دوچرخه پرجنب و جوش نیست ؟ چرا اون گوشه حیاط کز کرده و تکون نمی خوره ؟ برم باهاش حرف بزنم تا از دلش باخبر بشم.

دوچرخه خوشگل ِ من! نبینم سگرمه هات تو هم باشه؟ چی شده ؟ چرا از اون قسمت تکون نمی خوری؟

 امین جون دل خوشیم به چی باشه؟ اینجا که هستم تنهای تنهام! قبلنا حداقل تو روزی چند بار بهم سرمی زدی باهام حرف می زدی؛ ولی این سه روز که مسافرت بودی خیلی اذیت شدم.

 خوش رکابِ من! می خواهی از تنهایی درت بیارم و چند تا دوست خوب برات انتخاب کنم؟

آخ جون اگه این کار رو بکنی خیلی خوب میشه! شاد وسرحال میشم.

البته باید کمی صبور باشی تا من انتخابای درستی بکنم تا باهات کنار بیان اذیتت نکنن!

 امین جون مگه اون هم انتخابیه؟

 پس چی فکر کردی؟ خود تو رو من وقتی از هر جهت مطمئن شدم، انتخابت کردم و خریدم. اونارو هم باید برم تو پارک دوچرخه سوارا، چند تا خوب رو انتخاب کنم و بعد قرار بزارم باهاشونٰ، هفته ای یکی دو بار بریم با دوستات باشی.

ای وَل امین، خوشم اومد.

به قول بابا و مامان ما باید در انتخاب همه چی دقت کنیم، تا خدا کمک کنه و انتخاب درستی داشته باشیم و پشیمونی به بار نیاره!

 راستی خوش رکاب چند روز دیگه انتخابات ریاست جمهوری کشورمونه خیلی دوست داشتم منم می تونستم شرکت کنم ولی سنِ من کمه!

اشکال نداره چشم روی هم بذاری تو هم بزرگ می شی؛ ولی امین جون ما می تونیم به کمک هم، بریم بین مردم تشویقشون کنیم تا آمار شرکت کنندگان بالا بره.

آره راست می گی! چه فکر خوبی! منم موافقم از همین فردا کارمون و شروع می کنیم.


 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۲۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


سال ها پیش لباس سفید عروسی را برای آمدن به خانه شایان انتخاب کرده بودم. با همه ی مخالفت های خانواده ام یک تنه پای همه مشکلاتش ایستاده بودم. شایان با قدی بلند و جسمی لاغر با آن چشم‌های رنگیش از ابتدا واقعا عاشقم شده بود اما بخاطر وضع نامناسب مالیش، خانواده ام با این ازدواج مخالف بودند. با وجود تمام مخالفت ها ۱۰ سال که با کم و زیاد های شایان کنار آمدم.

سارا و سینا هم زینت زندگیمان شده بودند. اما روزی آمد که ورق این خوشبختیمان برگشت. شایان هنوز ظهر نشده بود از سرکار برگشت، آشفتگی از سروکولش می بارید.  

-سلام خسته نباشی شایان جون؟  

-سلامت باشی خانم .

-چیزی شده، رنگ به صورتت نیست، چرا زود اومدی خونه؟

☘-نه چیزی نیست، میخوام برم استراحت کنم.
 
دنیایی از سوال های بی جواب ذهنم را درگیر کرده بود. اجازه دادم شایان استراحت کند تا شاید حالش جا بیاید و تعریف کند چه اتفاقی افتاده است.  

چند ساعت بعد شایان صدایم زد. به داخل اتاق رفتم. کنار دست شایان نشستم.  

-بچه ها خوابند نگار جون؟  

-اره یک ساعتی هس خوابیدن واسه چی؟

-میخوام یه چیزی برات تعریف کنم اما دوست دارم تو با اون  قضیه منطقی برخورد کنی نه احساسی.

☘چشم هایم از تعجب و ترس درشت تر شده بود، آب گلویم را قورت دادم گفتم: «چی شده خوب بگو نصف جونم کردی.»

- من من من...

-خوب تو‌چی شایان؟

-به خدا همش یه لحظه بود، شیطون گولم زد، به خدا قسم خیلی پشیمون هستم. حالم خرابه،تا بهت نگم چی شده وجدانم آروم نمیشه، باید حتما بهت بگم تو هم منو ببخشی تا خدا هم منو ببخشه.

-میگی چی شده یا نه؟

چند روزی بود یک خانم همش میومد مغازه، حرف های عاشقونه بهم میزد منم چند بار باهاش جدی برخورد کردم اما اون دست بردار نبود تا صبحی که اومد مشتری هم نداشتم به بهونه پوشیدن یک  لباس به رخت کن رفت چند دقیقه نگذشته بود گفت: «آقا شایان لامپ رخت کن روشن نمیشه. » منم رفتم ببینم مشکلش کجاست.  یکدفعه در رخت کن رو باز کرد.  

من که حال عجیبی بهم دست داده بود هاج و واج نگاه به صورت شایان می کردم، اشک از چشمانش می بارید صحبت کردنش به شماره افتاده بود.

ادامه داد: لباسی به تن نداشت، من را به داخل رخت کن کشاند من هم یه لحظه شیطان وسوسه ام کرد و دیگه... .

اصلا دیگه صدای شایان را نمی شنیدم فقط لبانش را میدم که مرتب تکان می خورد و چشمانش را که شرشر می بارید.  

☘شایان سعی داشت دستانم را در دست هایش بگیرد و من را بغل کند؛ اما فکر این که امروز کسی دیگه را در آغوش کشیده برایم چندش آور بود. دستم را سریع از دستش بیرون کشیدم. اشک های صورتم را پاک کردم و به زور پاهایم مرا تا آشپزخانه یاری کردند. دلم میخواست یه جای خلوت پیدا کنم و با صدای بلند گریه کنم. فکر این که شایان با من چکار کرده داشت دیونه ام میکرد. شایان التماس و زاری میکرد که او را حتی شده بخاطر بچه ها ببخشم.  

فکرهای چندگانه ذهنم را درگیر کرده بود باید به همه می گفتم شایان با من چکار کرده است، شاید این طور انتقامم را ازش می گرفتم، اما نه اینطوری که آبرویمان همه جا می رود. پس باید حداقل به خانواده ام بگویم اما نه آن ها من را بخاطر انتخابم همیشه سرزنش می کنند. پس بدون بیان دلیل به دیگران از شایان جدا می شوم اما نه پس بچه هایم چه می شوند. صدای اذان از مسجد توجه ام را به نماز جلب کرد ، وضو گرفتم و سر سجاده حسابی گریه کردم بعد از نماز از خدا خواستم به من کمک کند بهترین تصمیم را بگیرم.

شایان همیشه مرد خوبی بوده هر چند این اشتباهش خیلی بزرگ است، اما بخاطر رضای خداوند، بچه ها و حفظ آبرویم‌ میتوانستم ببخشمش، خودش هم که حسابی پشیمان بود و همه چیز را اقرار کرده بود.

دست هایم را سر سجاده بالا گرفتم و گفتم: «خدایا بخاطر رضای تو بخشیدمش تو‌ هم مواظب زندگیم باش و گرمی و‌محبتش را دوباره در دلم بیانداز.»

 

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸هوا تاریک روشن صبح بود. صدای خروس خوان گوش را نوازش می داد؛ دام ها در آغل ها به خواب عمیقی فرو رفته بودند. بوی مطبوع نان تازه و دیوارهای کاهگلی باران خورده از روز قبل در فضا پیچیده بود.

🌼بساط صبحانه آماده شد علی بعد از خوردن صبحانه خود را آماده رفتن به چراگاه کرد که ناگهان با صدای زنگوله دام ها بچه ها با اشتیاق و سراسیمه از خواب برخاستند و از پدرشان تقاضا کردند که آنها را با خود به چراگاه ببرد؛ اما پدر و مادرشان نگران بودند که هنگام چرای دام ها دچار غفلت شود و برای بچه ها اتفاقی بیفتد. 

☘️اما بچه ها قول دادند که در چراگاه اذیت نکنند و از پدرشان دور نشوند، اگر پدرشان نیاز به کمک داشت به او کمک کنند. بعد از قولی که به پدرشان دادند، تصیم گرفت که آن‌ها را با خود به چراگاه ببرد. 

🌺هنگامی که به چراگاه رسیدند، در سبزه های باران خورده بازی و شادی می کردند که با پرواز پروانه ها و صدای پرنده ها زییای و شادی آنها دوچندان شد و تصویر زیبایی از عظمت خدا را نشان می داد. 

🌸پدرشان مشغول چرای دام ها شد و بچه ها به بازی کردن مشغول شدند در بین بازی ناگهان متوجه شدند که یکی از دام ها نیست و با صدازدن پدرشان او را متوجه نبودن یکی از دام ها کردند. 

☘️با پدرشان به جستجوی دام رفتند، بعد از چند ساعتی جستجو او را در میان بوته هایی که خود را از ترس گرگ ها پنهان کرده بود پیدا کردند. شتابان به سویش رفتند و او را با خوشحالی از میان بوته ها در آوردند، پدرش از اینکه آن روز بچه ها کمک بزرگی به او کرده بودند، خیلی خوشحال شد، بچه ها نیز خوشحال بودند از اینکه توانسته بودند  به پدرشان کمکی کنند. 

🌼کم کم نزدیکی های غروب شد که باید به خانه بر می گشتند؛ ولی ناراحت بودند که زود باید بر گردند اما چاره ای به بازگشت نداشتند؛پس همراه پدرشان بر گشتند و از او خواهش کردند که آنها را باز همراه خود به چراگاه ببرد.

 🌺پدرشان نیز به آنها قول داد که دوباره با هم به چراگاه بروند. با دام ها راهی خانه شدند.  بعد از اینکه به خانه رسیدند، مادرش سفره شام را آماده کرد و اتفاقات آن روز و کمکی که به پدرشان برای پیدا کردن آن دام کرده بودند را برای مادرشان تعریف کردند. مادرشان از اینکه بچه ها به پدرشان کمک کرده بودند خوشحال شد و همگی بعد از خوردن شام و کمی استراحت با قلبی خوشحال به خواب رفتند .
 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 
🌺با سرگیجه های مدوام حالم را روز به روز بدتر بود، حالت تهوع هم امانم را بریده بود.  
به اکبر گفتم: «معلوم نیست چه مرضی دامنم رو گرفته.»

🌼 _خوب چرا یک سری دکتر نمیری.  

🌺نمی خواستم در شرایط سخت اقتصادی  هزینه اضافی دکتر برای خودمون بتراشم. دقیقا چهار ماه بود اکبر بخاطر تعدیل نیرو از شرکت بیرون شده بود. با وجود یک بچه مدرسه ای و این همه هزینه باید حسابی حواسمان راجمع می کردیم که در تهیه نان شب مان نمانیم. 
 
☘️اما بعد از گذشت چند روز حالم بدتر شد به اصرار اکبر راهی مطب دکتر زنان شدم. خانم دکتر دستگاه سونوش را روی شکمم چند باری تکان داد و گفت: «مبارک باشه، خانم شما باردارید تقریبا ۱۰ هفته ای دارید.»
  
🌺با کلمه شما باردارید، دنیا دور سرم چند بار چرخید احساس کردم سرگیجه ام شدید تر شده بلند فریاد زدم یا حضرت فاطمه.

🌼مطب را سریع ترک کردم، مقداری در کوچه پس کوچه ها قدم زدم. نمی دانستم داستان را چطور برای اکبر بگویم. از این بدتر نمیشد.  
بالاخره به خانه رسیدم. آبی به صورتم زدم . لباس هایم را عوض کردم .  

🌼 _سلام مریم چی شد؟ دکتر چی گفت؟  

🌺 _سلام هیچی، بدبخت شدیم رفت.  

☘️اکبر دستی به روی ریش هایش کشید، اخمی به چهره کشید گفت: «خدانکنه ، واسه چی ؟ مگه چته؟»
  
 🌺 _هیچی من سالمم اما حامله ام، دکتر گفت که ۱۰ هفته باردارم.

🌼اکبر دستش را محکم به پیشانی زد گفت:
«وای خدای من در این شرایط بچه نه اصلا فکرش را هم نمیشه کرد. باید تا دیر نشده بچه رو سقط کنیم.»

🌺 _وای اکبر یعنی راهی دیگه نیس، اینطوری خدا قهرش میگیره، باید بیشتر فک کنیم.

☘️از جایم بلند شدم سریع به آشپزخونه رفتم. خودم رو مشغول پخت و پز کردم باید راهی پیدا میکردیم .

🌺 یکدفعه فکری به ذهنم رسید اکبر را صدا زدم و بهش گفتم: «بیا برو از روحانی مسجد سوال کن ببین چی میگه؟ بهش بگو حکمش چیه سقطش کنیم؟ شاید راهی چیزی باشه ؟»

🌼صدای بهم‌خوردن در متوجه شدم اکبر به خانه برگشته، سراسیمه خودم را بهش رساندم. قیافه درهم رفته اکبر همه چیز را نشان می داد. بازم از روی استرس پرسیدم: «خوب چی شد؟ تونستی باهاش صحبت کنی؟ » 

🌺 _اره گفت که سقط گناه کبیره هس، تو هیچ شرایطی نباید سقط کرد، روزی رو خدا میرسونه ما چکاره ایم؟

☘️ _میخواستی بگی بیکاری، دخلمون به خرجمون نمیخوره.

🌺 _همه را گفتم اونم جواب داد: «هیچ کدام از این ها دلیل نمیشه، خدایی که فکر روزی مورچه ها در دل خاک ، ماهی در در عمق دریا ها هست فکر روزی شما هم هست. تازه میگفت: «باید خدا را شاکر باشید فرزند این نعمت بزرگ را به شما هدیه داده. » هر چند میدونم سخته اما حالا دیگه دلم نمیخواد بچه را سقط کنیم. حالا تو‌چی میگی ؟

🌼حرف های روحانی مسجد به دلم نشسته بود، اما باز ترس و دلهره ای وجودم را فراگرفته بود. بعد از مدتی درگیری ذهنی تصمیمم را باید می گرفتم. بچه هایم را به خدای روزی رسان سپردم. حالا انگار آرامشی وجودم را گرفته بود که مطمئن بودم کسی پشتمان محکم ایستاده و‌ مواظبمان هست.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۶ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌺میثم روی سجاده نشسته بود و آل یاسین می‌خواند‌.باخودش فکر می‌کرد باید معامله کند تا جواب بگیرد برای همین دنبال راهی برای دیدن خواب بود، می‌گفت: «چه می‌شود اگر اقلا در خواب امامم را ببینم؟» 

🌸برای اینکه به این آرزو برسد ، نذری داده بود، جلسات روضه برگزار کرده بود، اما جواب نمی گرفت.

🍃 در این مدت با افراد زیادی آشنا شد. یک روز  محمد، پسرهمسایه، گفت که خواب امام  را دیده است. میثم با کنجکاوی پرسید: « چی کار کردی؟»  محمد طفره رفت؛ اما وقتی اصرار میثم را دید گفت: «یِ شب تنهایی داشتم خونه می اومدم که چند تا سگ بهم حمله کردن ، همون لحظه به امام متوسل شدم. سگ ها یکدفعه راهشون رو کج کردن . از اون موقع تو همه کارام به امام  توسل می کنم و به هر کی بتونم کمک می کنم.» 

🌺میثم با پدر بزرگ علی، رفیق فابریکش هم آشنا شد . علی می گفت که پدربزرگش امام زمان را در خوابش دیده، آن هم  بعد اینکه مادر هشتاد ساله‌اش را روی دوشش کول کرده و  به  پیاده روی اربعین برده است.

🌸میثم بعد شنیدن این ماجراها  به خودش آمد و متوجه شد دنیای او از همه آدم های اطرافش کوچکتر بوده؛  تازه فهمید هنوز چیزی از انتظار نفهمیده و دیگران شش به هیچ از او جلو هستند‌.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۴ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🌺از صبح تک تک لباس های کمدم را چند باری جابه جا کردم. دلم می خواست در جشن تولد دوستم نگار، حسابی متفاوت تر از بقیه باشم. بالاخره مانتوی سفید و شال مشکی با آن گل های قرمز وسطش را برای همراهی انتخاب کردم. تا شب چند ساعتی مانده بود، کت و شلوار طوسی احمد را اتو کشیدم، مشغول آرایش کردن صورتم بودم که با صدای چرخیدن کلید درب خانه به استقبال احمد رفتم.  

🌸_سلام احمد جون خسته نباشی عزیزم. بیا برو دوش بگیر زود آماده شو که کم کم باید بریم.

🍃-سلام مریم خانم، شما هم خسته نباشی، باشه عزیزم.  

🌺صدای زنگ گوشی من را به سمت اتاقم کشاند. صدای گرم مادرم گوشم را نوازش  می داد.  
🌸_سلام مریم جون مادر خوبی چکار میکنی؟ من شبی خیلی دلم گرفته از ظهر چند باری با قاب عکس آقات دردودل کردم، دارم شام میپزم، با احمد بلند بشین بیاین تا من پیرزن هم از تنهایی دربیام.  

🍃_سلام مامان جون، خوبی؟ آخه آخه... .

🌺_آخه چی دخترم ؟

🌸_هیچی مادر حالا به احمد بگم، خبرت میدم.  

🍃هاج و واج مانده بودم چکار کنم، به سمت سالن رفتم، موهای احمد زیر باد سشوار به رقص افتاده بودند.  

🌺_عافیت باشه احمد جون، مامانم الان زنگ زد گفت: خیلی دلش از تنهایی گرفته خواست شبی ‌حال و هوای تنهایی اش را پر کنیم.

🌸_سلامت باشی، خوب تو‌چی گفتی؟ میخواستی بگی جشن تولد دعوت هستیم.

🍃_اومدم بگم، اما باز دلم نیومد دل منتظرش رو بشکونم، حالا موندم واقعا چکار کنم ؟  

🌺_چی بگم والا، هر تصمیمی خودت بگیری منم قبول دارم.  

🌸در فکرم دوگانگی ایجاد شده بود از طرفی میترسیدم اگر نروم نگار ناراحت شود، از طرف دیگر دل مادرم بشکند. مادرم بعد از مرگ پدرم خیلی تنها شده بود، سال ها دست تنهایی، من را بزرگ کرده بود، درست نیست حالا که دعوتم کرده قبول نکنم از طرفی دیگر مگر میشود از آن جشن مهمانی بزرگ نگار گذشت؟!

🍃بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره تصمیمم را گرفتم، کنار احمد پای تلویزیون نشستم. گفتم : «احمد جون تو که میدونی مامانم روحیه ش حساس هس اگه نریم دلش میشکنه، من تصمیم گرفتم اول بریم خونه نگار، من هدیه ام رو بهش بدم و از اون عذرخواهی کنیم و پیش مامانم بریم نظر تو چیه؟»

🌺_خیلی هم خوب قطعا بهترین تصمیم هست.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۳ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺همه جا را برف پوشانده بود. زهرا گوشه اتاق جلوی بخاری نشسته بود. درس‌های عربی‌اش را مرور می‌کرد. غبار پنجره را پوشانده بود. زهرا گفت: «چه هوای سردی است. چه برفی می بارد!»

🌸مادرش مشغول آشپزی بود، گفت: «زهرا چیزی شده؟ چیزی می‌خواهی؟»

🍃_ نه می‌گویم چه هوا سرد شده. 

🌺_ زمستان است، هوا باید سرد باشد. در این هوای سرد یک چیز گرم مثل چایی یا سوپ خیلی می‌چسبد.

🌸_اگر داشتیم خیلی خوب بود. 

🍃مادرکاسه‌ای سوپ مقابل زهرا گذاشت، گفت: «این هم یک سوپ گرم برای زهرا خانم.»

🌺زهرا با خوشحالی از مادرش تشکر کرد. 
بلند شد و رفت دستش را بشوید، از گوشه پنجره هوای بیرون را نگاه کرد، چقدر برف! از خوشحالی ذوق زده شده بود. ناگهان با دیدن پرنده کوچکی که در گوشه ای از برفها، خودش را مچاله کرده بود، دهانش باز ماند و ذوقش پرید گفت: «مامان بیا این پرنده کوچک را بیین از سرما مچاله شده.»

🌸_خدای من! بیچاره

🍃_ مامان  اجازه میدهی  برم پرنده را بیاورم؟

🌺_ زودتر برو تا از این مچاله تر نشده. 

🌸زهرا کتش را پوشید بیرون رفت. پرنده کوچولو را آرام از کنار برف ها برداشت. در گوشه کتش قرار داد داخل اتاق شد. کنار بخاری گذاشت چند دقیقه نگذشته بود، پرنده از مچالگی بیرون آمد. با جیک جیک کردن از زهرا و مادرش تشکر کرد.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸گوشی راروی تخت پرت کرد.دستش را روی شقیقه هایش می‌کشید. کلافه شده بود از این همه  دو دلی.

🌺مینا دختر خوب وزیبایی بود اما مهتاب، دختر پاک ومعصومی بود که قطعا برای همسری بهتر بود از طرفی نمی‌دانست چگونه حقیقت را به مینا بگوید، از تماس وگفتگو  با او لذت می‌برد اما برای ازدواج، نه. فکرش را هم نمی‌توانست بکند با زنی با این وضع، ازدواج کند.

🍃برای ازدواج،باید نسلی پاک، می‌ساخت.نسلی که مادرشان پر از عفت وپاکدامنی باشد.آن شب تا صبح فکر کرد.

🌸صبح اول وقت،ازخانه که بیرون زد، بعد از کلاس اول دانشگاه، شماره‌ی خانه‌ی مادر مهتاب را گرفت و از مادرش خواست قرار خواستگاری بگذارد.پیامکی هم به مینا داد:«مینای عزیزم. من از این دو دلی ها خسته ام. می‌خواهم ازدواج کنم با کسی که شبیه آرزوهایم باشد، حلالم کن.»

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۸ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺دستان پینه بسته‌اش را با کمی روغن نباتی چرب کرد. بعضی از ترک‌های دستش امانش را بریده بود. الکل را برداشت و کمی زخم‌هایش را ضدعفونی کرد. لبش را از درد به دندان گرفت؛ ولی کنار این درد، درد قدیمی و کهنه‌اش بیشتر به چشم می‌خورد.

🌸یادش به روزی افتاد که در کارخانه مشتی برای خودش کسی بود و احترامی داشت؛ ولی با مرگ مشتی و تقسیم کردن اموالش مجبور شد به دست فروشی روی آورد؛ آن هم در  سرمای شدید همدان، حتی قدرت خرید یک جفت دستکش را نداشت. دستانش به خاطر سرما ترک برداشته و زخم شده بود.

🍃 پشت در ایستاد. دلش نمی‌خواست وارد خانه شود؛ پاهایش گز گز می‌کرد. دیدن سعید درد از پا به قلبش دوید. سعید کتش را پوشید و جلوی اکبر ایستاد، گفت:پول بده، می‌خواهم بروم.   

🌺_سعید جان پسرم چند بار به شما گفتم که بیا برویم کمپ ترکت بدهم .

🌸_اَه آقا جان گفتم که می‌آیم؛ ولی حالا وقتش نیست. تو را خدا آقا جان درد دارم هرچه پول داری بده تا مواد بگیرم، الان‌هاست که اعصابم خرد شود.

🍃اکبر  دلش نیامد فرزند ناخلفش را عاق کند؛ همیشه در درگاه خدا دست بالا می‌گرفت و برایش دعا می‌کرد. با خودش زمزمه می‌کرد:اکبر، خدا این پسر را برای آزمایش تو فرستاده، حواست باشه رفوزه نشی. 

🌺هیچ  پدری نمی‌توانست همچین پسری را تحمل کند؛ ولی اکبر آقا ایستاده بود و تا به هدفش نمی رسید، دست بردار نبود.
آدم نیمه راه نبود که صورت مسأله را پاک کند او ایستاده بود پای فرزندی که امید داشت یک روز به خواست خدا راه را پیدا می‌کند.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۶ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺از این طرف خانه به آن طرف می‌رفت. سری به آشپزخانه زد و مجدد با سبدی میوه به حال برگشت. به طرف مرد خانه رفت که تازه از سر کار برگشته بود.

🌸 همین که سبد میوه را روبه روی مرد خانه گذاشت، صدای گل پسرش ابوالفضل جان بلند شد.

🍃_ اِ، مامان، بیا دیگه! الان امتحانم شروع میشه، میدونی که آقای موسوی زیاد به ما وقت نمیده. تازه می‌گه اگه سر همون 45دقیقه جوابا رو تو پی ‌وی نفرستید دیگه قبول نمی‌کنه، گروه رو هم برا چند دقیقه بیشتر باز نمیذاره، میگه هر سوالی دارین توی همون زمان بپرسین. مامان جان بگو الان من با این استرس چه جوری امتحان بدم؟ مامان!

🌺_جان مامان، گل پسرم چرا این جوری می‌کنی؟ یه امتحان ارزش این همه استرس رو که به روح پاکت وارد می‌کنی نداره.

🌸_مادر من، پس می‌گی چه کار کنم؟

🍃_ابوالفضل جان، عزیز دل مامان، پنج تا صلوات به نیت پنج تن بفرست که اول آروم بگیری تا شروع امتحان منم کنارت هستم. نگران نباش عزیزم. الان زیر شعله گاز رو کم می‌کنم، میام پیشت تا امتحان شما گل پسر تموم بشه غذا هم آمادست. چه طوره؟

🌺_اِ، مامان گلم، میایی؟ 

🌸_بله که میام. در خدمت گل پسرمونم هستم. اول همه سؤالات رو با هم مرور می‌کنیم هر جا اشکال داشتی تا گروه بازه، شما اشکال خودت رو از آقای موسوی بپرس، بعد که سؤالات تموم شد یه بسم الله می‌گی و شروع به جواب دادن می‌کنی. چه طوره گل پسرم؟

🍃_وای مامان. عالی، اصلنشم هر موقع شما کنار من باشی ها، همه چیز عالی می‌شه، دیگه اصلنم استرس ندارم، دورت بگردم.


 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۵ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر