قایق سواران
🍁 پیرمرد غریب با آن ریشهای بلندش، هرکار میخواست میکرد. بیآنکه توجه کسی را به خودش جلب کند. حتی وقتی چاقو روی طفل نوجوان کشید و او را پشت دیوار برد بازهم توجه هیچ کس به او جلب نشد.
🌺پیرمرد به سمت موسی برگشت. توشهای برداشت. دهانش از حرف پُر شد که بگوید: «آمادهای برویم؟؟ »
🍃موسی گفت: «از من نخواه راجع به مرگ پسر نوجوان آن هم به دست چون تویی، ساکت باشم! »
🌸مرد آرام و پر حوصله، توشهاش را دوباره روی زمین انداخت. نشست و به موسی علی نبینا و آله و علیه السلام گفت:«من که از اول گفته بودم تو طاقت صبر کردن نداری! »
🔥 آن نوجوان، کمی بعد پدر و مادرش را از ایمان به خداوند، باز میداشت. بنابراین خداوند اراده کرد به واسطهی من شر او از سر دین آن دو کم کند و به جای او، فرزندانی صالح و مومن به آن دو ببخشد.
🌾 موسی، خجل شد. سرش را پایین انداخت. از پیرمرد خداحافظی کرد. توشهاش را به دست گرفت: «به راستی او چیزی بیشاز من میدانست. »
✨«قالَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْراً وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلی ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً؛ گفت: «تو هرگز نمیتوانی با من شکیبایی کنی! و چگونه میتوانی در برابر چیزی که از رموزش آگاه نیستی شکیبا باشی؟!».
📖سورهکهف،آیه۶۸.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte