روز تو
از درد به خود میپیچید. در بستر دراز کشید. رنگ بر رخسار نداشت. حسین بالای سر او اشک میریخت. پرندگان همنوا با آنها غم نامه میخواندند.
دست لرزان حسن روی صورت برادر نشست. اشکها را از گونه او گرفت:«برادر، چرا گریه میکنی؟»
- داغ شما سخت است.
حسن نفس عمیقی کشید، گریست.
-برادر شما برای چه گریه میکنید؟
حسن آهی کشید، گفت:«برادر، هیچ روزی دردناکتر از روز تو نیست. گروهی که میگویند از امت جدمان هستند تو را خواهند کشت. من میبینم دخترکان تو را که برای فرار از دست آنها درد خار مغیلان را به جان میخرند، اما اکنون تو کنار من هستی. عباسم هست. خواهرمان هست، تشنه نیستم، ولی روز تو...»
حال حسن دگرگون شد. زینب سریع تشتی روبروی او گذاشت. شاید با بالا آوردن حال برادر بهتر شود. وقتی چشمان مضطرب زینب به لختههای خون کف تشت افتاد، اشک در چشمانش حلقه زد.
🥀🥀💔💔🖤🖤😔😔
instagram.com/tanha_rahe_narafte