تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

بهای عشق قسمت هشتم

يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

😴چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه انداخت. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرف‌های دیگری را تأیید می‌کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورت‌هایشان برافروخته‌تر و نورانی‌تر شده بود. نمی‌دانم چه می‌شنیدند و درونشان چه می‌گذشت؛ امّا قیافه‌هایشان شبیه کسی بود که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می‌تواند و از عهده پرواز بر می‌آید.

🧕صدای آسیه درون گوشم پیچید: «نمی‌گم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو.»
می‌خواستم با او درد دل بگویم. می‌خواستم صدایش بزنم، اما او آنجا نبود. زمزمه کردم: «آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می‌تونم نرم؟ من تو رو دوست دارم. بچه‌هامونم دوست دارم، اما من دیگه فقط محمد تو نیستم. من عاشق شدم. معشوقم صدایم می‌زنه. چطور می‌تونم جوابشو ندم؟ تو خوب می‌دونی ما برا زندگی ابدالدهر تو دنیا ساخته نشدیم. بالاخره یه روز باید به آغوش معشوق‌مون برگردیم. پس چه دلیلی داره به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم؟! نه آسیه، من نمی‌تونم. باید برم. نگران نباش. برا اثبات بندگیم می‌رم. برا اینکه ثابت کنم بندم به اون بندی که خدا گفته و خواسته. نترس آسیه، تنهات نمی‌ذارم. آسیه نگران نباش. رهات نمی‌کنم. فقط تو هم منو رها نکن.» خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم.

💦دهانم خشک بود. شر شر عرق می‌ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی‌کردم. دیگر نسبت به مگس‌هایی که دور و برم پرواز می‌کردند بی‌توجه شدم.
همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه‌ای دستش بود. گونی‌ها را روی سر هر کس می‌کشید، لگد محکمی هم نثارش می‌کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوان‌های شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد، اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می‌داد، بوی کینه، بوی تجاوز.

🚚همه را سوار ماشین کردند. ماشین با سرعت می‌رفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی می‌کرد حتما چرخشی روی ناهمواری‌های جاده داشته باشد. بعد از مدتی ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونی‌ها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانه‌هایی روستایی بود که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخ‌هایی با اندازه‌های متفاوت. به ندرت خانه سالمی به چشم می‌آمد.  
ادامه دارد ....

#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف

 

۰۱/۱۱/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی