تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۵۰ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

دوستت دارم 

- چرا دست از سرم برنمی داری؟! چقدر بگویم از ما گذشته است!

نمی توانم! عادت نکرده ام! کسی به من یاد نداده است! خانه پدر و مادر

 هم به این چیزها اهمیت نمی دادند.

 

- این چه حرفی است که می زنی؟! کار نشد ندارد. تو می توانی، تو باید برای

شیرین تر شدن زندگیت، این کار را انجام دهی.

 

این ها همه صداهای درونش بود؛ که با هم می جنگیدند. چند وقتی می شد که

دست از سرش برنمی داشتند. به شدت کلافه شده بود. هر چه سعی می کرد راهی

برای شکستن این طلسم پیدا کند، نمی شد که نمی شد. نمی دانست اسمش را چه

بگذارد؟ غرور بی جای مردانه، کم رویی و یا عادت. به خودش نهیب زد: نه من

مغرور نیستم. از آن مردهایی نیستم که فقط بنشینم و دستور بدهم. اگر خانه باشم

دوش تا دوشش کار می کنم.

 

دستش را با کلافگی در موهایش فرو برد، عادت همیشگی اش بود هر وقت از

موضوعی ناراحت بود، این موهای پرپشتش بودند که از دستش در امان نبودند.

 اما زهرا راحت حرف دلش را می زد.

 

- چه با محبت است. به شکرانه این نعمت هم که شده، من هم باید مثل او باشم.

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۲۰ دی ۹۹ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."


احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.

پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."

خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."

تنها راه نرفته
۱۹ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در باز و پدر وارد اتاق شد. سعیده تازه چشمانش گرم شده بود. با شنیدن صدای باز شدن در، از جا پرید. لبه تخت نشست. قلبشتالاپ تالاپی راه انداخته بود که نگو. نفس نفس می زد. با همان حالت گفت: سلام. پدر از اینکه دختر به این مؤدبی دارد خوشحال شد و گفت: سلام بابا. خواب بودی؟ سعیده با صدایی لرزان گفت: تقریباً.

پدر کنار سعیده روی تخت نشست و پرسید: چه خبر؟ درسا خوبه؟ کارنامه تون رو ندادن؟

سعیده، دستانش را زیر لحاف، قایم کرد و گفت: نه هنوز ندادن.

پدر از جا بلند شد و با صدای کلفتش گفت: بخواب بابا. شب بخیر.

سعیده، دستانش را از زیر لحاف بیرون آورد. می دانست لحاف نمی تواند او را در پناه خودش بگیرد. اما ناخودآگاه از ترس پدر، زیر لحاف پناه گرفته بود. لحاف را به گوشه ای انداخت. خودش را روی تخت، رها کرد. کمی چهره اش را در هم برد. زیر لب غر زد: تازه خوابمون برده بود ها..

از ترس اینکه پدر پشت در نباشد، از جا جست. لای در را باز کرد. هیچکس پشت در نبود. چراغ سالن پذیرایی هم خاموش بود. نفس راحتی کشید. دوباره به رختخواب پناه برد. به این فکر کرد: اگر معدلش نوزده نشده باشد، با دعواهای پدر چه کند. تحمل فریادها و ناراحتی های بی اندازه پدر را نداشت.

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۷ دی ۹۹ ، ۰۸:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود: «دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد..»

 

 کف دستان و پشت کتف هایش به عرق نشست. مدام گوشه ی لباسش را مرتب می کرد و خودش را مشغول نشان می داد. هر وقت نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کناره ی ناخنش را می جوید. قهقه ی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی به لب هایش نشاند، اما در دلش بیشتر و بیشتر حرص خورد. شوهرش هم بی خیال می گفت و می خنداند. سرخوش، پوست میوه را با چاقو می گرفت و تعریف می کرد. آنقدر تعریف می کرد و غرق حرف می شد که پوست کندن همان یک میوه، نیم ساعتی طول کشید.

 

انگار نه انگار که این همه دم گوشش توصیه کرده بود. تذکر داده و با هزار دلیل راضی اشکرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه می کرد و او هم روسری رنگی مهمانی اش را مرتب گره می زد هم یادآوری کرد: مرد یادت نره .. باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچه هات رو جلوی بقیه مسخره میکنی.

 

مرد هم بی توجه ابرو بالا انداخت و جواب داد:خانوم من کجا مسخره کردم. اصلا کسی چیزی نمی فهمه. اینها همه شوخیه.

 

- چرا، خیلی هم خوب می فهمن. پسرت نوجوون شده.. حساسه .. فکر می کنه داری مسخره اش می کنی جلوی بقیه.

 

با لبخندی جواب داد:باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمی گم. شوهر بامزه داری. اصلا قدر نمی دونی.

 

هیچ نخندید. به تندی نگاهش کرد: میخوام صد سال از خوبی هامون هم نگی.. اونقدر مثلا طناز می شی! که یادت می ره دیگه چی به چیه.. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمی کنند. جزئیات خونه رو فاش نمی کنند.

 

مرد از سر اجبار و کلافه جواب داد: باشه خانم ، باشه ...

 

دوباره پایان قصه همان شد. مهمانی تمام شد. از خانه میزبان بیرون آمدند. به محض نشستن در

ماشین، بحث و جدلشان آغاز شد.

 

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۶ دی ۹۹ ، ۰۸:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوچرخه: 

امین جان امروز خیلی خوشحالی، مدرسه چه خبر بود؟

 

امین:

خوش رکاب نمیدونی چه زنگ انشایی بود؟ برای همین من عاشق  انشاءم.

 

دوچرخه: 

تعریف کن ببینم، مشتاق شدم بدونم.

 

امین:

معلم انشاء با کت و شلوار مرتب و اتوکشیده که رنگ شکلاتی زیبایش تو چشم بود، وارد کلاس شد. خوش رکاب خیلی دوستش دارم هم ظاهری آراسته داره هم اخلاق زیبایی.

 

دوچرخه: 

آره می شناسمش همیشه ماشینش رو وقتی پارک می کنه از کنارم رد میشه. خب معلم اومد دیگه چی شد؟ 

 

امین: 

بعد از خوش و بش، سلام و احوالپرسی ماژیک برداشت. با خط خوش پای تخته نوشت " در یک صفحه بنویسید شجاع ترین آدم کیست؟ "

 

خوش رکاب، همه تو فکر فرو رفتن. تو خیال خودشون غرق شدن. بعد فکر و خیالشون رو تو دفترشون نوشتن. آقا معلم یکی یکی صدامون کرد تا نوشته هامون رو بخونیم.

سارا علیدوستی
۱۵ دی ۹۹ ، ۰۵:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد. دوست داشت سادات خانم با او هم روبوسی کند. با خودش گفت:چرا با من روبوسی نمی کنه؟ منم می خوام بهش زیارت قبولی بگم. یعنی ما بچه ها آدم نیستیم؟ 

مادر، زهرا را جلو برد؛ زهرا، جلو مادر و مقابل سادات خانم ایستاد. مادر به صورت گل انداخته زهرا نگاه کرد. رو به سادات خانم گفت:گل دختر منم اومده به شما زیارت قبولی بگه.

سادات خانم با لبخند یک قدم به زهرا نزدیک شد. مقابلش نشست. او را در آغوش فشرد. صورت گل انداخته او را بوسید. زهرا هم با او دیده بوسی کرد و زیارت قبول گفت. سادات خانم بلند شد. سینی روی طاقچه را برداشت. جلو زهرا گرفت: اینم سوغات شما. بفرمایید.

زهرا کتابچه ای از داخل سینی برداشت. وسط کتابچه پارچه سبزی قرار داشت. مادر زهرا به سادات خانم گفت: راضی به زحمت تون نبودیم.

-زحمتی نیست. حضور بچه ها تو اینجور مراسما رحمته. ما هم باید قدر نزول این رحمتای الهی رو بدونیم.

لبخند روی لبان زهرا نشست. کتابچه را به سینه چسباند. دنبال مادر به راه افتاد.

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۴ دی ۹۹ ، ۰۷:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید.  دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟  زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما  لرزید و یک دفعه  داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟!  بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ." 

شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد

به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود.  شیما از تب و سرخی بچه اش  گر گرفت:" برا بچه خودشم  اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد  گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد

قطرات سرم  در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح  چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد

سارا علیدوستی
۱۳ دی ۹۹ ، ۰۸:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... " 

مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر  دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم،  تو دختری...

مریم  دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید

مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان  و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد.  مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت.

سارا علیدوستی
۱۲ دی ۹۹ ، ۰۹:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادر روی تختخواب دراز کشیده بود. گوشی به دست، فریاد زد: آقاتون حضور غیاب زده. لااقل برو حاضریتو بزن بچه. مجید، صدای فریاد مادر را که شنید، از سر صبحانه ای که برای خودش درست کرده بود بلند شد. موشواره را تکان داد تا صفحه نمایش از حالت خواب در بیاید و بتواند شبکه شاد را ببیند. هیچ پیامی نیامده بود. نمی دانست کجا باید حاضری بزند. صفحه را مجدد بارگذاری کرد. پیام ها آمد؛ 23 پیام. همکلاسی هایش حاضری هایشان را نوشته بودند. نوشت : سلام. مجید باغ بیگی. همان جا پشت میز کمی ایستاد که اگر پیام دیگری آمد ببیند. خبری نشد. رفت بقیه صبحانه اش را بخورد

 از قوری ، لیوان دوم چایی را پر کرد. مشغول شیرین کردنش بود که مادر را خشمگین، بالای سرش دید: نشستی صبحونه کوفت می کنی؟ برو سر کلاست. آقاتون سؤال کلاسی پرسیده. همه جواب دادن. لااقل از رو بقیه جواب رو بنویس

سارا علیدوستی
۱۰ دی ۹۹ ، ۱۱:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


بعد از یک ماه از سفر برگشت. با دیدن لباس سیاه بر تن راضیه خشکش زد. گفت: زن، من که نمردم سیاه پوشیدی. به پیر به پیغمبر اونجا هیچ راه ارتباطی نداشتن

راضیه خودش را در آغوش فؤاد پرت کرد. هق هق گریه اش در فضای خانه پیچید. فؤاد آهسته دست روی سرش کشید و گفت: واقعاً فکر کرده بودی مُردم؟ راضیه بین گریه بریده بریده گفت: خدا ... نکنه . فؤاد دستان ظریف او را درون دست های ضمخت خود گرفت و گفت: برام تعریف کن ببینم چی شده؟

سارا علیدوستی
۰۹ دی ۹۹ ، ۱۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر