تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

:cherry_blossom:مژه های بلندش می خواستند چشمان پیاله خون او را در آغوش خود بگیرند. زهره به چشمان خمار وحید از پشت عینک ته استکانی او خیره شد. دستان زبر و خشن او را در دستانش گرفت. گفت: عزیزم، الان دیر وقته. مامانت حتما تا حالا خوابیده. چشمات داره از حال میره. بذار فردا میریم خونشون.

:leaves:وحید عینکش را روی صورت آفتاب سوخته اش جا به جا کرد. چشمانش را مالید. دستش را کمی بالا آورد. به ساعت درشتش نگاه کرد. جای جای شیشه ساعت پر بود از خال های سیاه جوشکاری. عقربه ها با سرعت از روی دوازده گذشتند. انگار برای رسیدن به فردا با هم مسابقه گذاشته بودند.

:hibiscus:وحید دستی روی ریش هایش کشید. گفت: دلبرم بچه رو آماده کن زودتر بریم. کی از فرداش خبر داره. شاید فردا نبودم.

:leaves:زهره لبش را گزید: خدا مرگم بده. این چه حرفیه؟ مگه فردا چه خبره؟ عزیزم کجا می خوای بری؟

:cherry_blossom:وحید گونه زهره را بوسید و گفت: جایی که نمی خوام برم. ولی آدم نمیدونه تا کی فرصت زندگی تو دنیا رو داره. منم چند ساعت قبل به مامان زنگ زدم. گفتم میام. میدونم تا من رو نبینه دلش آروم نمی گیره و خوابش نمی بره. میریم و زود برمی گردیم.

:leaves:زهره آرام و با احتیاط لباس های زینب را درآورد. نمی خواست بیدار شود. لباس بیرونی به او پوشاند. ناگهان با صدای زنگ گوشی همراه وحید چشمان درشت زینب باز شد. خیره به صورت مادر نگاه کرد. زهره به روی او خندید. او را در آغوش گرفت. وحید به تماس مادر جواب داد. به سمت در رفت. زهره چادر روی سر انداخت. زینب را در پناه چادر گرفت. دنبال وحید به راه افتاد. زینب با حرکت کالسکه ای ماشین، در تاریکی زیر چادر، روی کتف مادر خوابید. مادر وحید با اولین فشار زنگ، در را گشود. وحید دست مادر را بوسید. بابت دیر شدن عذر خواست. مادر به طرف آشپزخانه رفت. وحید دست او را گرفت و گفت: مامانم ما اومدیم شما رو ببینیم و بریم. خودت رو تو زحمت ننداز. اینجا رو صندلی بشین، برام تعریف کن چه کردی؟ بابا کجاست؟

:hibiscus:مادر روی صندلی پلاستیکی نشست. گفت: امروز روز حسابرسی دفتر بوده، بابات هنوز مغازه است. یکم دیرتر همیشه میاد. ولی گفته وحید رو نگه دار تا بیام.

:leaves:وحید با شنیدن سفارش ‌پدر، روبروی مادر نشست. پاهایش ضعف می رفت. در ورودی اتاق را نیمه باز کرد. پاهایش را در پناه در گذاشت. مادر گفت: مادر، راحت باش. چرا پاهات رو پشت در گذاشتی؟ میدونم خسته ای. راحت پاهات رو دراز کن.

:cherry_blossom:- نه مامانم، درسته خسته ام، اما احترام شما رو هم باید نگهدارم.

:leaves:فردا بعد از سحر، وحید نخوابید. به زهره گفت: یه کار عجله ای گرفتیم. حسابی هم نون توشه. ماه رمضونیه تو هوای گرم اذیت میشم کار کنم. الان میرم تا قبل گرم شدن هوا یه مقدار از کار رو پیش ببرم. اگه خدا عمری داد ظهر برا استراحت میام خونه.

:hibiscus:نزدیک ظهر، تلفن خانه به صدا درآمد. پدر وحید با بغض گفت: وحید دفترچه بیمه اش تاریخ داره؟

:leaves:لباس های تمام دنیا را در دل زهره ریختند و یکی یکی مشتمال شان کردند. با نگرانی پرسید: بله آقاجون. چطور مگه؟

:cherry_blossom:- هیچی. از سرِکارِ وحید تماس گرفتن گفتن وحید موقع کار زخمی شده بردنش بیمارستان، دفترچه بیمه اش رو می خواستم ببرم.

:leaves:- باشه، پس منم میام.

:hibiscus:- نمی شه. آخه بچه ات رو کجا می خوای بذاری؟

:leaves:... زهره الله اکبر آخر نماز را گفت. صدای گریه زینب، سکوت اتاق را درهم شکست. زهره او را در آغوش گرفت. طول و عرض اتاق را دور زد. دل توی دلش نبود. با صدای تلفن به سمت آن دوید. گریه زینب شدید شد. پدر وحید با صدای گرفته گفت: لباس های مشکیت رو بپوش میام دنبالتون.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


✨شرط خدمت به والدین

🌼خدمت به والدین باید با رغبت، و حداکثر تواضع صورت گیرد. چرا که وجود کمترین اکراه و نارضایتی در چهره و یا عمل فرزند، سبب آزرده شدن ایشان شده، به طوری که خود را سربار و باعث رنج و مشقت فرزند می‌پندارند به این ترتیب یا از خدمات او شرمنده و سر افکنده می‌شوند و یا آزرده خاطر شده و دیگر از او خدمت و کمکی نمی‌خواهند و این آن خدمتی نیست که خداوند به آن امر نموده است.

📚 ترجمه رساله حقوق امام سجاد علیه السلام، ص ۲۹۷


 

tanha_rahe_narafte@

حسنا
۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


✨ آیا می دانید چگونه لطف الهی شامل حالتان خواهد شد؟

🌺شهید مطهری می‌گویند: گاه گاهی که به اسرار وجودی خود و کارهایم می‌اندیشم،احساس می‌کنم یکی از مسائلی که باعث خیر و برکت در زندگی‌ام شده و همواره عنایت و لطف الهی را شامل حال من کرده است، احترام و نیکی فراوان بوده است که به والدین خود به ویژه در دوران پیری و هنگام بیماری کرده‌ام.

🌺 یکی از فرزندان شهید مطهری می‌گوید: من مکرر شاهد تواضع و احترام خاص پدر و معلم عزیزم نسبت به پدر بزرگوارش بودم، هرگاه به فریمان می‌رفتیم پدرم تاکید داشتند که نخست به منزل پدر و مادرشان بروند. در موقع روبه رو شدن با پدر و مادر،دست آنان را می‌بوسیدند و به ما نیز توصیه می‌کردند که دست ایشان را ببوسیم.

 

📚گنج حکمت، ص۲۲

 

tanha_rahe_narafte@

 

حسنا
۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💠محبت بدون چشمداشت

 

✅ کسی از ما نخواسته است که پدر و مادر را بپرستیم. 

 

🔘امّا کافیست هر زمان که از آنها دلگیر می‌شویم، به خودمان یادآوری کنیم: اینها همان کسانی هستند که ما را در اوج ناتوانی، بزرگ کردند و به ما محبت کردند.

 

🔘خوب است اینجور وقتها با خدا معامله کنیم و رضایت خداوند را بخریم.

 

✅ با این تفکر، احترام به پدر و مادر در ما نهادینه خواهد شد.

 

@tanha_rahe_narafte

 

ترنم
۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌼ای که نور هستی و نور می بخشی

🌸ای زیباترین کلام و زیباترین پیام
دوست دارم بخوانمت هر مقدار که بتوانم(1)

📗تو همان برنامه زندگی ام هستی

 ✨تو روشنایی ام هستی

 📖(1) فَاقْرَءُوا مَا تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ؛ پس هر چه از [قرآن] میسر شد تلاوت کنید. (مزمل/ 20)

 

 @tanha_rahe_narafte

افراگل
۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺اتفاقی که امروز افتاده بود را با خود مرور می کرد. چرا حواسش نبود کارد را از روی میز عسلی بردارد؟ همان کاردی که محمد برداشته بود و کنار چشمش را زخمی کرده بود. خدا را شکر کرد که به چشم او آسیبی نرسید. نگاهی به چهره پاک و معصوم کودکانش که در خواب شیرینی فرو رفته بودند انداخت. فرزندانش را بزرگترین نعمت و هدیه خدا می دانست. چه محمد پسر کوچکش با آن لب های نازک و گلگونش، بینی خوش فرم و موهای وزوزی اش که شبیه او بود و چه علی با لب های پر گوشت و قهوه ای اش، بینی عقابی و موهای سیاه و  لَختش که شبیه پدرش بود. با خود عهد بسته بود شُکر این دو نعمت را بجا آورد. برای همین تصمیم گرفته بود شیرینی و لذت دین را در جان کودکانش بنشاند. اولین قدم هایی که در این راه برداشت این بود که سخنان اهل بیت(علیهم السلام) را در مورد کودکان می خواند و در زندگی پیاده می کرد. 

🌸یک ماهی می شد که در حدیثی از امام رضا خوانده بود: «به کودک دستور ده که با دست خودش صدقه بدهد.» از همان روز آن را در زندگی اش به کار می برد. قبل از آن هر روز صبح، خودش این کار را انجام می داد؛ ولی آن روز بچه ها را صدا زد و گفت: نوردیده هایم بیائید اینجا، از امروز شما به جای مامان در این صندوق صدقه بیندازید. بچه ها خوشحال شدند هر دو همزمان گفتند: آخ جووون و بالا و پایین پریدند و بر سر اینکه کدامشان زودتر پول را در صندوق بیندازند دعوا کردند. هر دو وقتی که در قُلک هایشان پول می گذاشتند، کِیف می کردند . صندوق صدقات خونه شان نیز شبیه قُلک هایشان بود. 

✨الإمامُ الرِّضا علیه السلام : مُرِ الصَّبیَّ فلْیَتَصدَّقْ بیدِهِ بالکِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّیءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ کلَّ شیءٍ یُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّیّةُ فیهِ عظیمٌ ؛ به کودک دستور ده که با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تکّه نانى یا یک مشت چیز اندک باشد؛ زیرا هر چیزى که در راه خدا داده مى شود، هر چند کم، اگر با نیّت پاک باشد زیاد است.
📚الکافی :ج4، ص4، ح 109902.


@tanha_rahe_narafte

افراگل
۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺عن أنس : کانَ [رَسولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله] یُلاعِبُ زَینَبَ [ربیبته] بِنتَ اُمِّ سَلَمَةَ ویَقولُ : یا زُوَینِبُ ، یا زُوَینِبُ مِرارا. 

 

☘به نقل از اَ نَس : پیامبر خدا با [دخترخوانده اش ]زینب دختر امّ سلمه بازى مى کرد و پى در پى مى فرمود : «اى زینب کوچولو ، اى زینب کوچولو!»

 

📚کنز العمّال، ج۷، ص۱۴۰، ح۱۸۴۰۳ 

 

tanha_rahe_narafte@

حسنا
۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔘گاهی پدر و مادر از فرزند 5 ساله توقع دارند مثل فرزند 15 ساله رفتار کند، به طور مداوم از فرزند کوچکشان عیب و ایراد می گیرند. امر و نهی های زیادشان به طفل معصوم، روح او را آسیب می رساند. 

🔘برخی از والدین محترم نیز، تمام دغدغه و همّ و غمشان را در بهتر بودن خوراک و پوشاک فرزند خود می گذارند و از تربیت صحیح فرزندشان غافل هستند. 

✅فرزندان امانت الهی در دست ما هستند، حواسمان باشد که در تربیت، حفظ و نگهداری این گل های زیبای زندگی کوشا باشیم.

 

@tanha_rahe_narafte

افراگل
۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✨چشمانت را گشودی و روزی دیگر و نعمتی دیگر از خالق مهربانت را دریافت کردی.

 

☀️ آیا تاکنون برای اینکه پلک های سنگین و خسته ات ، شاداب و پر انرژی با نور گرمابخش خورشید باز می شود، خدایت را سپاس گفته ای؟!

 

tanha_rahe_narafte@

 

حسنا
۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺رضا بعد از یک روز سخت کاری روی مبل دراز کشیده بود. در حال تماشا تلویزیون دستی هم به ریش هایش می کشید.

🍃مریم با پوشیدن لباس قرمز زیبایی صورتش دو برابر شده بود. با لبانی خندان وارد سالن شد. با سینی چای کنار رضا نشست. انتظار داشت رضا از کارها و جزئیات امروز از او سوال کند، اما رضا ترجیح می داد در سکوت تلویزیون نگاه کند‌.

🌸مریم پرسید: رضا جان امروز کار چطور بود؟

🍃-بد نبود.

🌺رضا با این گفته فکر می کرد که همه چیز تمام می شود و می تواند اخبار تلویزیون را گوش کند. اما مریم باز پرسید: «امروز جلسه تان برگزار شد؟»
 
🍃-آره

🌸رضا در دلش می گفت: «باز شروع کرد حالا حتما میخواهد تمام جزئیات را سوال کند.»

🍃مریم در حال خوردن چای باز پرسید: «خوب، خیابان ها چطور بودند؟ امروز هم شلوغ بود؟»

🌺رضا با خودش فکر می کرد چرا مریم راحتم نمی گذارد مگر ترافیک خیابان چه اهمیتی دارد . ابروهایش را در هم کشید و با صدای بلندتری گفت: «آره، مثل همیشه ترافیک بود.»

🍃مریم متوجه عصبانیت رضا شد، سینی استکان را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت.
روی صندلی آشپزخانه لم داد و در دنیای افکارش غرق شد:«چرا رضا با من حرف نمی زند؟ حتما من را دوست ندارد؟ چرا وقتی من با او حرف میزنم حوصله من را ندارد؟»

🌸سوال ها یکی پس از دیگری در ذهنش رژه می رفتند. صدای پیام گوشیش رشته افکارش را پاره کرد ، فکری توجه اش را جلب کرد گوشی را برداشت و سرچ کرد چرا شوهرم حوصله حرف زدن با من را ندارد؟ چرا او دوست دارد تنها باشد؟

🍃چندین سایت روانشناسی را مطالعه کرد نکات مهم را یادداشت می کرد.«زن و مرد با هم تفاوت دارند.
باید به تفاوت های یکدیگر احترام بگذارند.
به جای این که بخواهند یکدیگر را تغییر دهند باید با تفاوت های هم کنار بیایند.
زنان بعد از یک روز کاری بیشتر نیاز به حرف زدن دارند اما مردان نیاز به آرامش دارند. »

🌺مریم در دلش خوشحال شد رضا هنوز او را دوست دارد اما در آن شرایط نیاز به آرامش دارد.خودش را مشغول آشپزی کرد تا رضا کمی در دنیای خودش استراحت کند.

🆔 @tanha_rahe_narafte

بهاردلها
۳۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر