🌸کابوس شبهای کودکی سامی مقابل چشمانش بود. چشم های کارمل ضد گلوله پوش هیچوقت از خاطرش نرفت. سامی و دوستانش ده ساله بودند. جهاد چشم هایش را به روی خورشید بسته بود و خورشید با خیال راحت صورتش را نوازش می کرد. حسان، محمد، سامی و یحیی روی دستان کوچکشان تابوت جهاد را حمل میکردند. با صدای بلند « لا اله الا الله» می گفتند. مادر جهاد اشک در چشمانش جمع شد و گفت:« بچهها دیگه بسه.»
🍃جهاد روی تابوت نشست و گفت: « مامان! حالا که نوبت شهید شدن من شده میگی بازیو تموم کنیم، بذار بازی کنیم.» مادر جهاد بغضش را فرو داد، با لبخند گفت:« باشه شهید کوچولو.»
🌺صدای گنجشک ها بین صدای زنجیر چرخ تانکهای اسرائیلی گم شد. مادرها وسط کوچه دویدند، دست بچه هایشان را گرفتند و به خانه بردند. مادر جهاد داد زد: « جهاد بیا.» جهاد از روی تابوت بلند شد و دنبال سنگ به خرابههای خانه ناصر دوید. حسان، یحیی و محمد مثل جهاد قلوه سنگ به دست از میان خرابه بیرون آمدند.
🍃سامی میلرزید. خیره به سنگهای میان مشتهای کوچک دوستانش شد. کنار دیوار ایستاد. سربازان کنار تانک و بلدوزر وارد محله شدن. جهاد گفت: « ایندفعه اومدن کجارو خراب کنن؟» بچه ها به سمتشان دویدند و سنگها را به سویشان پرتاب کردند. سنگها به تانک خوردند و روی زمین غلتیدند. صدای شلیک گلوله با صدای نه همراه شد. چشمهای سامی گرد شد. از میان بچهها جهاد روی زمین افتاد. صدای جیغ مادران، سامی را تکان داد. لرزان به سمت جهاد افتاده در وسط کوچه رفت. تانکها بدون توجه به آنها جلو و جلوتر می آمدند. سامی خیره به مرد تیرانداز، زیر بغل جهاد را گرفت و کشید. تانک ها نزدیک تر شدند. دستان سامی دیگر نمی توانستند جهاد را با خود بکشند؛ اما اگر جهاد را رها می کرد، تانک از رویش رد میشد. دستانش سبک شد. حسان و محمد به کمکش آمده بودند.