🍁محسن خسته وارد خانه شد. مریم مشغول شستن ظرفها بود. صدایش را نشنید محسن به اتاقی پناه برد و خستگیش را روی تخت پخش کرد.
🍀مریم بلاخره ظرفها را شست و خیسی دستهایش را گرفت. در اتاق چرخید و با دستمال گرد و خاک را گرفت. به ساعت زل زد. عجیب بود که هنوز محسن نیامده بود. ناگهان جلوی در کفشهای محسن را دید. وارد اتاق خواب شد و محسن را روی تخت دید.
🌾دلش برای خستگی او سوخت. دلش قیری ویری می رفت. پتوی روی فاطمه را مرتب کرد و روی صورت محسن بوسه کاشت. چشمهای محسن بسته ماند.
از اناق بیرون آمد. یکساعتی گذاشت و محسن با صدای تلفن بیدارشد و به حال امد: «خانم ناهار نمیدی؟! »
💫مریم که روی مبل درازکشیده بود، بلند شد و گفت: «سلام. اصلا متوجه اومدنت نشدم. یک ساعت هست صبر کردم تا استراحتت تموم بشه. غذا آمادست همون اول اومدنت هم حاضر بود. کاش یه سلام می کردی تا برات بیارم.»
🍃محسن خجالت کشید: «ببخشید خیلی خسته بودم.»
💠_ عیب نداره عزیزم ولی من دوست دارم وقتی میای به استقبالت بیام اگه زنگ رو بزنی خودم میام استقبالت و این همه گرسنگی نمیکشیدی.
پنج دقیقه بعد بوی غذا و صدای بچه، فضای خانه را پر کرده بود.