🌺خورشید سیاهی شب را کنار زد و رخ نورانی خود را به همهی جهان نشان داد. لیلا سلام نمازش را داد. لباس بیرون پوشید. بی سر و صدا از هال بیرون رفت. صدای مادرش او را متوقف کرد: « لیلا! کجا میری؟» لیلا اخم کرد: «میدونین برای چی میپرسین؟» مادر نگاهی دزدکی به هال انداخت و گفت: « قبل ظهر میاند، زودتر بیا تا بابات عصبانی نشه.» لیلا آه کشان از خانه بیرون رفت. پرنده خیالش از شاخهای به شاخهی دیگری از درختان کوچه پس کوچههای باریک و مارپیچ محله میپرید. لحظهای خودش را در خانهای جدید میدید، میان آدمهایی که نمیشناخت. لحظهای دیگر خودش را در کلاس درس، میان دوستان و همکلاسی های جدید میدید.
🌸 گدازههای خشم با یادآوری چهرهی سبزه حامد در قلبش فوران کرد. حامد مثل دزدی با پا گذاشتن در خانهشان، تمام آرزوهایش را به تاراج برده بود. پدر لیلا از حامد خوشش آمده بود. این بار ریش و قیچی را خودش به دست گرفت تا لباسی برازندهی لیلا بدوزد. لباسی که لیلا دوست نداشت.
🍃لیلا روز بعد آمدن حامد و خانوادهاش، در حین پوست کندن سیب زمینی رو به مادرش گفت: « اگه زنگ زدن بهشون نه بگین.» دستان مادرش میان زمین و هوا ثابت شد: « خوشت نیومد ازش؟ ... ولی بابات همون اول صبح راه افتاده دنبال تحقیق از این پسره مثل اینکه خیلی ازش خوشش اومده بود.» لیلا مثل یخ وا رفت. پدرش برای هیچکدام از خواستگارانش قبل نظر لیلا اقدامی نکرده بود. استدلالهای لیلا در برابر استدلالهای پدرش خاکستر میشدند و ره به جایی نمیبردند. قهر کردن هم برایش کاری جز بدتر کردن اوضاع نکرد.
🌺پدیدار شدن ساختمان سه طبقه مهدیه از دور، پرنده خیال لیلا را به آسمان پراند و روح و جسم لیلا را همراه هم به مهدیه، تنها محل آرامش لیلا در چند هفته کارزار او با پدرش، دعوت کرد.