-وای رضا جان نمی دانی امروز چقدر سرمان شلوغ بود. رستوران شده بود پر از مشتری. سفارش پشت سفارش. من هنوز دسته اول کباب ها را روی زغال نگذاشته بودم، سفارش جدید می آمد. تند، تند فقط باید کباب به سیخ می زدم و آن را روی آتش می گذاشتم. انگار امروز همه دلشان هوس کباب کرده بود.
-خدا قوت عزیزم، با این زانو دردت از صبح تا حالا روی پا، حسابی خسته شده ای. با این وانت قراضه مان تا برسیم خانه حتما درد پایت بیشتر هم می شود. زهرا کوچولوی بابا امروز در مهدکودک چکار کرده؟
-بابایی امروز مهدکودک اولش خیلی خوش گذشت. خاله پروین برایمان کلی قصه تعریف کرد. بعدش من و نازنین با هم تاب و سرسره بازی کردیم. اما من خیلی خسته شده بودم. خوابم گرفته بود. هر چی خاله پروین گفت: بیا بغل خودم بخواب گفتم: من فقط بغل مامان آرزو می خوابم.