🌸به قول بچه ها، تازه قاطی مرغ ها شده بود. با این که سنی نداشت، یک ماهی می شد که با توکل برخدا طنین شیرین «النکاح سنتی» را در خانه پدربزرگ با هلهله خاله و عمه و ... درهم آمیخت تا آهنگ دلدادی اش را برای عروس خانم بنوازد.
🍃محمدآقا یک زندگی عاشقانه را تصور کرده بود و رؤیای لیلی و مجنون را در سر می پروراند. اما بعد از ازدواج کم کم احساس کرد زندگی در واقعیت، با آن چه در خواب و خیال برای خودش بافته، فرق دارد. محبوبه را خیلی دوست داشت. اما انگار راه و رسم ارتباط با زنان را نمی دانست. تقصیری هم نداشت. هر دو سنشان کم بود و تا راه بالا و پایین زندگی را یاد بگیرند، طول می کشید.
🌺یک شب، محمدآقا زیر سقف آسمان که لحاف پرستاره را روی سر شهر کشیده بود، در موسیقی جیرجیرک¬های حیاط کوچکشان، بساط چای را به پا کرد و محبوبه را با یک شب نشینی ساده، غافلگیر کرد.
🍃آلبوم عکس های خانه پدری را به امانت گرفته بود تا با مرور خاطراتش، ساعت خوشی را کنار همسرش بگذراند. چشمان ذوق زده محبوبه آینه احساس درونی اش بود. همان طور که آلبوم را ورق می زد، عکسی وسط شلوغی صفحه، دستور ایست را برای انگشتان محبوبه صادر کرد.