🍃عصبانی وارد آشپزخانه شد. مادر هل زده نگاهش کرد. کفگیر را روی ظرف گذاشت و تمام چهره به او برگشت: « چته مادر؟ چی شده؟ »
☘محمد موهای روغنزدهاش را با کف دست محکم کوبید روی سرش تا بخوابد، بعد دستمال گردنش را با اکراه وعجله باز کرد.
✨نشست رو به روی تلویزیون و آن را روشن میکند. آرم اخبار فوری پخش شد و از اغتشاش توسط چند آشوبگر سخن گفت. محمد دندان هایش را بر هم سابید و مثل مرغ سرکنده دنبال کنترل ماهواره گشت. روی شبکه بی بی سی گذاشت. مجری با کت وشلوار قرمز و گردنبند مروارید ایستاده و با اشاره به تصویر دختر جوانی که خونین بر روی زمین افتاده بود، خبر از کشته شدنش توسط مأموران انتظامی داد.
⚡️محمد انگار میان انبار هیزمش آتش گداخته ریخته باشند، برخاست و به سمت مادر دوید:«میبینی این زنیکه رو مامان. به خدا جلو چشم خودم آقا سیروس بش گفت باید خودتو رو زمین پرت کنی. قرار بود من نفهمم. براشون چای برده بودم، اما یک لحظه خودم شنیدم بهش اینو گفت. خاک بر سر من با طناب اینا تو چاه افتادم. فکر نمیکردم اینقدر ناتو باشن. خیلی نامردن من فکر کردم دنبال حق مردمن ولی خودم دیدم وسط اون دیوونه بازیا، نه یک نفر دونفر، پونزده نفر گوشی دست گرفتن و این ندا رو هل دادن جلو که نقش مرده بازی کنه. جوونیمو به باد دادم. امروز فرداست که بیان دنبالم.»
☘مادر تازه فهمید اعصاب خردیهای پسرش و حرفهای سیاسیای که بلغور میکرده، از کجا آب میخورده است.
🌾دستش را گرفت. او را کنار خود نشاند و اول پیامکی به برادرش داد و بعد شماره اش را گرفت، تا با دوستانش در سپاه صحبت کنند و از محمد، سوالاتی بپرسند که به حل اغتشاش و کم شدن جرم محمد، کمک کند.