تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدوی» ثبت شده است

🍃روزای ماه مبارک رمضان مثل باد مے‌گذرن. چشم‌برهم‌زدنے به روز آخر مےرسه و حسرت از دست‌رفته‌ها مےمونه.
شباے قدر سرنوشت یکسال‌مون رقم مے‌خوره.
همت‌مون رو بذاریم برای بهترین دعاها.
🤲دعای ظهور و دیدار امام زمان‌ عجل‌الله‌تعالی‌فرجه تا مشمول این سخن پیامبر بشیم:
💫پیامبرخدا(صلی‌الله‌و‌علیه‌وآله‌و‌سلم)مےفرمایند✨

💠 خوشا بحال ڪسےڪه #مهدی را
دیدار ڪند وخوشا بحال ڪسےڪه او
را دوست دارد وخوشا بحال ڪسےڪه
قائل به #امامت وی باشد🔸

📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۹.

 

صبح طلوع
۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚌ماشین‌های زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشین‌ها و خطوط ممتدی که بین حرکت آن‌ها گم می‌شد خسته شدم.

👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بی‌موقع و ترافیک‌ دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل می‌کرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود.

🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشه‌ی لبم نشست.
از دیدن مردم در حال جنب‌جوش و تلاش لذت می‌بردم.
وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بی‌حس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم.
کمی که لنگ‌لنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد.

🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود می‌کشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچه‌ها بود.
همان‌هایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند.
برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم.
راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد.

☀️در بین حرف‌هایش وقتی که گفت: « مملکت بی‌صاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! »
حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که می‌زند اعتقاد کامل دارد.
وقتی که سوار تاکسی می‌شدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بسته‌بندی‌های شکلات‌های رنگ‌وارنگ بود.

💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد:
« بسته‌بندی‌ها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! »
با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم.
خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن:
من گریه می‌کنم که تماشا کنی مرا
مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا
با گریه کردن این دل من زنده می‌شود
دل‌مرده آمدم که تو احیا کنی مرا

 

 

صبح طلوع
۱۷ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🤩شادی در پوست خود نمی‌گنجید. از ذوق آماده شدن برای خواندن سرود دسته جمعی، سر از پا نمیشناخت.
قرار شد مقنعه‌ی سفید و چادر مشکی بپوشند.
از چند روز قبل، مقنعه سفید و چادر مشکی را اتو زد و در کمد گذاشت تا مبادا اتفاقی باعث تاخیرش شود

👨‍👩‍👧‍👧 پدر و مادر و حتی خواهرش، کم از او نداشتند و خوشحال بودند. بالاخره انتظارش به پایان رسید.
فردا باید مسجد جمکران حاضر می‌شدند.
آن شب میلی به غذا خوردن نداشت.
خواب به چشمان او نشست؛ چیزی نگذشت صدای هذیان‌گویی شادی به گوش مادر رسید. پاورچین پاورچین خود را بالای سر او رساند.

🤒عرق‌های ریزی، روی صورت او را پوشانده بود.
دست خود را به آرامی روی پیشانی‌اش گذاشت، طولی نکشید دستش را عقب کشید. حرارت پیشانی شادی، بر دست او بوسه‌ی داغ نشاند.
به طرف آشپزخانه رفت. آب ولرم و مقداری پارچه تمیز آورد.
در حال پاشویه شادی بود که او به زحمت چشم‌های خود را باز کرد و با ناله گفت: «مامان سرم درد می‌کنه. مامان تا فردا خوب می‌شم؟ »

⚡️سایه همانطور که پارچه را فشار می‌داد که آب اضافی‌اش گرفته شود، نگاهی به صورت سرخ شادی کرد و گفت: «ان‌شاءالله خوب می‌شی. »
سایه تا صبح بالای سر دخترش نگران حال او بود. روز بعد شادی توان بلند شدن نداشت. پدر مرخصی گرفت تا او را به دکتر ببرد.
شادی در تب می‌سوخت و آه می‌کشید.
دکتر او را معاینه و دارو تجویز کرد.

🌅سرود فرمانده سلام ‌۲ در مسجد جمکران به صورت مستقیم از تلویزیون پخش می‌شد.
شادی همراه آن‌ها زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت:
«من سربازتم من سربازتم
دیدی دنیا رو برات بهم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل میرزا کوچیک با نهضت تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
یه نگاهی کن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی. »

☕️مادر دمنوشی توی استکان لب‌طلایی ریخت و برای شادی آورد.
اشک‌های او را با دست‌های خود پاک کرد:
«دختر گُلم! غصه‌نخور من مطمئنم تو سربازشی...
شادی اما از قاب تلویزیون به دوستانش زُل زده بود و اشک می‌ریخت. »

 

 

صبح طلوع
۱۴ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✨_حاج حسین یکتا:
بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید؛ اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نلرزه.

🌀ذهنم درگیر این حرف حاج حسینه!
اون وقتایی که گناهی ازم سرمی‌زد و مراعات دل امام زمان‌ رو نکردم. 🍃

☀️میشه همین لحظه تصمیم بگیریم یکی از گناهامونو برای شاد شدن قلب امام زمانمون کنار بذاریم؟

 

صبح طلوع
۱۲ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

روز جمعه که می‌شود بیشتر به یاد آمدنت می‌اُفتیم!
آه مولای ما!😔
مولای دردکشیده‌ی قرن‌ها!
منتظِرترین منتظَر دنیا!
آقای مهربان و شریک غم‌ها 🌱
 و فراموش شده‌ی لحظه‌های شادِ ما!🍂
دعایمان کن..🤲

💡دعاکن تا بفهمیم چقدر به تو محتاجیم!
بدانیم از که و چه محروم هستیم!

⛅️دعاکن تا هم معنی امامت را بفهمیم هم معنی غیبت را.
هم عاشق شویم، هم شیعه‌.💞

دعایمان کن تا بفهمیم خوشی دنیا بدون تو، مثل شادی و مستی کودک بی مادر است!😏

🌹مولای جوان‌ مانده‌ی هزارساله‌ی ما!
ببخش مارا که به قدر لیوان آبی، احساس نیاز به شما نکرده‌ایم!
مارا ببخش و از منتظرینت، قرار بده!

 

صبح طلوع
۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱السلامُ عَلیک أیها المُقَدَّم المَأمول!
سلام✋ بر تو ای افق آرزو شده!

⚡️برای اینکه در روزمرگی‌ها نپوسیم، باید مدام به آرزویی بزرگ اما ممکن و واقعی توجه داشته‌باشیم، چرا که هرگاه دل و روح انسان از یک آرزوی حیاتی و مهم خالی شود، دیگر زندگی‌اش فقط پوسته‌ای‌ست که با یک فشار کوچک متلاشی💥 و نابود می‌شود.

امام زمان (عج) نیز برای ما همان افق آرزوست، بزرگ اما ممکن و دست‌یافتنی! ☀️

آرزویی که نبودش مرگ دل و روح ماست.🍂

پس هر لحظه خواستن و آرزو کردنش را ضمیمه‌ی نفس‌کشیدن‌هایمان می‌کنیم تا هلاک نشویم ...🌿
 

 

صبح طلوع
۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

😴بی‌خوابی‌ها‌ی این چند روز توان باز نگه‌داشتن پلک‌ها را از من گرفته بود. سوار تاکسی شدم. حدود یک‌ساعت تا مقصد فاصله بود.
مژه‌هایم در هم فرو رفت.

🚕تاکسی زرد رنگ؛ همچون گهواره‌ای مرا تاب می‌داد.
تازه خوابم سنگین شده بود که راننده شروع کرد از زمانه و گرانی‌و تورم شکایت کردن!
هرچه صبر کردم فک‌زدن و درد دل‌هایش تمامی نداشت.
دل پُر باشد و گوش هم رایگان، چی از این بهتر؛ همان که از خدا می‌خواست.

👀چشم‌هایم را باز کردم، این‌جور فایده نداشت. سردرد هم به کم‌خوابی اضافه می‌شد.
تصمیم گرفتم کلاف سردرگم سخن را در دست بگیرم.
راننده دستی به سبیل‌های بلندش کشید. توی آینه نگاه کرد. لب‌هایش کش آمد و گفت: «دمت گرم، فک کردم نمی‌شنُفی!»
حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم توی ذهنم مرتب کردم.

🧔دستم را به طرف سر بردم و با انگشتانم موها را مرتب شانه کردم.
سینه‌ای صاف کردم و گفتم: «از کارو کاسبی راضی هستی؟»
پوزخندی زد: «دلت خوشه حاجی، اینقد سگ‌دو می‌زنیم آخر هم هشتمون گره نه‌مونه!»
برای ابراز همدردی گفتم: «عجب! خب تا حالا به این فکر کردی چکار کنی کارتون برکت پیدا کنه؟»
راننده با دست راست سر خود را خاراند: «به قول معروف حواسمون به حلال و حروم باشه!»

💼کیف روی پام سنگینی می‌کرد. آن را کنارم روی صندلی گذاشتم و کمی پاهایم را تکان دادم.
نگاهی به ماشین‌های اطراف کردم و حرف‌هایم را ادامه دادم: «یه پیشنهاد برات دارم.»
سراپا گوش شد: «بفرما حاجی گوشم با شماست!»

🌤خوشحال شدم که غرزدن‌هایش تمام شده و با دقت گوش می‌کند.
گفتم: «بیا از این ماه امام زمان رو توی دستمزدت شریک کن!»
چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «اینم از اون حرفاست حاجی! قربونش بشم امام چه نیازی به پول من داره! »

😂صدای خنده‌ام بلند شد و گفتم: «حق با شماست! او به ما نیاز نداره؛ ولی ما به ایشون نیاز داریم. » کم‌کم داشتیم به مقصد نزدیک می‌شدیم و من خواب از سرم پریده بود.
بعد از مدتی راننده سکوت را شکست: «حاجی تو که تا اینجا اومدی بقیه‌شم بگو، چطوری امامو شریک کاسبیم کنم! »

💳 من که منتظر این سؤال بودم و از قبل جواب برای آن آماده کرده بودم بدون فوت وقت گفتم: «اون پول رو به نیت امام زمان توی یه راه خیر خرج کن! اونوقت می‌بینی چطوری مالت برکت پیدا می‌کنه!»
چهره راننده گرفته شد. می‌خواست باز زبان به گله و شکایت باز کند که امان نداده و گفتم: «بعضی‌وقتا می‌شه که یه راه ساده جواب یه معمای پیچیده‌س. حالا شما می‌خوای گرد جهان بگرد!»

صبح طلوع
۱۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

📆هرروز که می‌گذرد، با خود می‌گوییم؛ امروز هم گذشت، کسی چه می‌داند شاید مثل تمام هزار و صد و هفتاد سال گذشته...
کسانی می‌آیند و می‌روند، کسانی اشک می‌ریزند، کسانی ظلم می‌کنند،👊
کسانی می میرند،⚰️
کسانی مهربانی می‌کنند...🌱

☀️و درمیان تمام این کسان، تو هستی که هستی و می‌بینی و می‌شنوی..

همپای غم‌هایشان اشک می‌ریزی،
برای حاجت‌هایشان دعا 🤲 می‌کنی!

🌎این تو هستی که برای نجات دنیا، بی‌قراری!
دنیایی که خیلی به تو و اجدادت ظلم کرده!😔

💮دنیایی که پر است از آدمهایی که دانسته و ندانسته، باعث شده‌اند دیرتر بیایی!
دنیایی که پر است از آدمهایی که اصلا تو را یادشان نمی آید...

🚰نه به قدر لیوان آب،
نه حتی به قدر یکی از انسانهایی که هیچ تاثیری در زندگی‌شان ندارند. دنیایشان را پر کرده‌اند از نیازهای کاذب،
از احساس فقرهای تمام نشدنی،
از اضطراب،😣
از درد،⚡️
ازجفا...🍂

 

 

صبح طلوع
۱۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃خاطره‌های نه‌چندان دور، از ذهنش گذر می‌کنند. همین چند ماه پیش بود که در تب و تاب تمرین برای مسابقات تکواندو بود. برنده و نفر اول، یکسال بورسیه می‌شد و نیازی به پرداخت شهریه نداشت.

🌾بعد هر تمرین دستهایش را رو به بالا می‌کشید و روی پنجه‌هایش می‌ایستاد.
برای رفع خستگی، این کار همیشگی‌اش بود.
اما آرام روح خسته‌اش، قوت دستان و جسمش، ذکر  «یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک » بود. ذکری که لابه‌لای سرچ کردن‌هایش منجی‌اش شده بود.

✨داور شروع مسابقه را اعلام می‌کند.
می‌تواند حریف خود را شکست دهد؛ اما می‌دانست حمید اگر دوم می‌شد، دیگر به خاطر مشکلات مالی‌شان نمی‌توانست به باشگاه‌ بیاید‌. پس مهدوی تصمیم می‌گیرد و به خود اجازه‌ی شکست خوردن می‌دهد.
از گذشته به حال می‌نگرد. برق طلایی مدال نقره‌اش به او چشمک می‌زند.

 

 

صبح طلوع
۰۷ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☀️ای مُقتِدای مسیح!
کی می‌رسد آن روزی که از مشرق امید طلوع می‌کنی و مسیح هم می‌آید و پشت سرت به نماز می‌ایستد؟! و یاران واقعی‌اش به گردت جمع می‌شوند چون براده‌های بی‌اراده‌ای که دل از کف می‌دهند وقتی آهن‌ربایی در مرکز ثقل وجودشان قرار می‌گیرد.

💞دلم می‌خواهد خود را ذره‌ای بدانم از این براده‌های شیرین‌بخت که حضورت را از نزدیک درک خواهندکرد و حلاوت عاشقانه‌ترین حضور را در محضر یار حاضر خود، خواهندچشید.

🌱 آن وقت است که قاب زمان زیباترین تصویر را از برترین نماز در مقدس‌ترین مکان، در خویش ثبت خواهدکرد.

 

صبح طلوع
۰۷ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر