🌸فرشته داشت با خودش به سالهای بعد فکر میکرد، خودش را میدید که سی سال بعد ازدواج، هنوز دارد با شوهرش، بر سر مشکلات امروز، سر و کله میزند.از خودش و آیندهاش ترسید، از شوهرش هم.
🍃یک لحظه تصویر زن بی قید و بند فامیل از ذهنش گذشت که به شوهرش زنگ میزند و شوهرش با خوش و بش جوابش را میدهد. بعد تصویر یک تصادف وحشتناک و مراسم ختم شوهرش، جای آن را گرفت.
🌺در فکر و خیال زن، جنازهی مرد سوخته بود و زن در پزشکی قانونی، دنبال کشوی جنازهی همسرش میگشت. لحظه ای بعد آویز طلایی دم در صدای جرینگی داد و مجید با قامت چهارشانه و ریش های کم پشت بورش، در چهارچوب در ظاهر شد.
🍃فرشته سلام کرد و نگاهی به ساعت انداخت . تازه فهمید یک ساعت است که روی مبل کنار پنجرهی کوتاه آشپزخانه، لم داده و مشغول فکر است.