👕در بازار چرخ میخوردند تا برای رفتن به کربلا و سفر اربعین لباسی مناسب پیدا کنند.
نزدیک اذان ظهر بود و هنوز مشغول گشتن و وارسی اجناس رنگارنگ مغازهها.
🔥در دلش ناراضی بود که چرا یکساعت مانده به اذان از خانه بیرون آمده بود.
لباس خریدن که کار پنج دقیقه و ربعساعت نیست. خود خوری میکرد و به خواهرش نق میزد که برگردیم. صدای اذان آمد. رو به خواهرش کرد و گفت: «بیا. اذان هم گفتن. زودتر بخر بریم.»
🔻_ببین منم دوستدارم نمازمو اول وقت بخونم اما چارهای نیست. میبینی که بازاریم!
❗️چشمانش گرد شد. برای اربعین کسی لباس میخرید که حتی جنگ و داغ عزیزانش مانع از برپایی نماز اول وقتش نشد.