عزیزان من
رابطه خودتان را با خدا، هرچه میتوانید مستحکمتر کنید؛ بخصوص در این ماههای مبارک که ماههای دعا، استغاثه، رابطه گرفتن با خدا و راز و نیاز کردن با معشوق حقیقی هر انسان است.
بیانات مقام معظم رهبری،۱۳۷۶/۹/۵
عزیزان من
رابطه خودتان را با خدا، هرچه میتوانید مستحکمتر کنید؛ بخصوص در این ماههای مبارک که ماههای دعا، استغاثه، رابطه گرفتن با خدا و راز و نیاز کردن با معشوق حقیقی هر انسان است.
بیانات مقام معظم رهبری،۱۳۷۶/۹/۵
چند سالی می شد به خانه مادربزرگ نرفته بود؛ از زمان مهاجرتش برای ادامه تحصیل تا تمام شدن درسهایش. با پشتکار فراوان بالاترین رتبه را در دانشگاه کسب کرد و با افتخار به وطن برگشت. از همان ابتدا هم برای ماندن نرفته بود. فکر و ذکرش خوب درس خواندن و برگشت به سرزمینش برای ادای دین به هموطنانش بود. تمام آن روزها لحظه شماری می کرد تا روزهای غربت تمام شود.
همه آنچه داشت از دعای خیر پدر و مادر به خصوص مادربزرگش می دانست. مادر بزرگ همیشه برای زهرا دعا می کرد. بخصوص در ماه رجب و شب لیلة الرغائب. همیشه به زهرا می گفت: «از خدا بخواه کمکت کنه.» حالا بعد از سالها از دیار غربت به وطن برگشته بود تا با دیدار خانواده جانش تازه شود. اصرارهای پدر و مادر برای استراحت و ماندن در خانه بی فایده بود. پدر گفت: «صبر کن فردا باهم میریم.»
زهرا حتی برای لحظه ای نمی توانست دیدار مادربزرگ را به تأخیر بیاندازد. یاد غل غل سماور و بوی دل انگیز عطر دم نوش به لیمو به همراه کلوچه های سنتی مادربزرگ دیوانه اش کرده بود. می خواست زیر کرسی کنار او بنشیند، دم نوش بنوشد و به قصه های قرآنیش گوش دهد. می خواست دست های چروکیده اش را درون دستانش بگیرد و با عشق به صورت آرامش نگاه کند. می خواست وقتی او نماز می خواند، کنار سجاده اش سجاده بیاندازد. همراه او به عبادت بپردازد و بعد نماز به او بگوید: «مامانی امشب که اومدم دیدنت لیلة الرغائبه دعاهای خاصت رو در حقم فراموش نکنیا. من هر چی دارم از دعاهای شما و پدر و مادرمه.»
با شور و شوق به خانه مادر بزرگ رفت. جلوی در چوبی خانه مادربزرگ با درکوبه های سنتی آهنیش ایستاد. با اشتیاق فراوان به جای زنگ، همان درکوبه را کوبید. باران شروع به باریدن کرد. هیچ صدایی نیامد. ایندفعه هم کوبه را کوبید و هم زنگ را فشرد. استرس درون جانش ریخت. ضربان قلبش بالا رفت. صدای آرامبخش مادربزرگ که او را به اسم صدا می زد درون گوشش پیچید. اما در باز نشد. بغض گلویش را فشرد. زیر باران چادرش خیس شده بود. ماشینی پشت سر او نگه داشت. صدای پدرش را شنید: «دخترم، مادر بزرگ خونه نیست. بیا ببرمت پیشش.»
دلش می خواست در باز شود و خود را در آغوش مادربزرگ رها کند. بوی عطر گلاب مادر بزرگ ضربان قلبش را پایین بیاورد. بر دستهای چروکیده و گرمش بوسه ای بکارد. محو تماشای صورت نورانی مادربزرگ شود و به او بگوید: «دوستت دارم برکت زندگیم.»
داخل ماشین، پدر از هر دری سخن گفت. از حوض وسط حیاط مادربزرگ با گلدان های زیبای اطرافش و او را به خاطرات شیرین بچگی برد. آنقدر حرف های پدر و یاد خاطرات بچگی برایش شیرین بود که متوجه نشد مسیر حرکت پدر به کجا منتهی می شود. وقتی ماشین ایستاد، پدر غمگین گفت: «امشب مادربزرگ به دعای تو خیلی محتاجه. آوردمت اینجا تا باهاش درد دل کنی. دستت رو روی سنگ قبرش بذاری تا باهات انس بگیره و براش دعا کنی.»
هلال ماه رجب! ناز کن به ماه تمام
ز یازده مه دیگر تو را سلام سلام
سلام بر تو که در دامن تو میتابد
فروغ حسن خدا از جمال چار امام
ولادت دو محمــد، ولادت دو علی
کدام ماه، چنینش سعادت است و مقام؟
سروده: محسن بلنج
هلول ماه رجب مبارک باد
نو کنید جامه را، پاک کنید خانه را، گل بزنید قبله را، ماه رجب می رسد
هوش کنید مست را، آب زنید دست را، سجده کنید هست را، ماه رجب می رسد
سیر کنید گشنه را، آب دهید تشنه را، دور کنید غصه را، ماه رجب می رسد
عفو کنید بنده را، أرج نهید زنده را، یاد کنید رفته را، ماه رجب می رسد