آه که آن لحظه، چه شیرین و دوست داشتنی ست.
وقتی تو را به دست می گیرم و نوازشت می کنم، به یاد می آورم کسی دارد
با من حرف می زند، که من در مقابلش کوچکترینم.
در آن هنگام؛ لحظه ای از ترس، رعشه بر اندامم می افتد و لحظه ای دیگر،
از شوق دیدارش به وادی مجنون کشانده می شوم.
همانطور که او با من حرف می زند در ذهنم کلماتی چنین می آید:
انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی.
انت الخالق و انا المخلوق و هل...
یکدفعه همه جا تار دیده می شود. به خود می آیم همان قطرات اشکی
که می ریزد ردی از خود همانند پرده به جا گذاشته...