نگاهی گذرا به اتاق انداخت. در کمدِ میثم را باز کرد. همه لباس ها روی زمین ریخت. هر چه به او می گفت: «عزیزم لباس هایت را مرتب در کمد بچین» گوش نمی داد. پیراهن ها را به چوب لباسی آویزان کرد. وقتی همه لباس ها را با سلیقه و به صورت جداگانه در کمد چید.
یاد روزی افتاد که حسن به خواستگاری اش آمده بود. آن شب همسرش با خانواده دقیقا سر وقتی که گفته بودند آمدند. وقتی هم میوه برایش آوردند خیلی با سلیقه پوست کرد و با نظم خاصی در پیش دستی اش گذاشت. به طور منظم برش خورده بودند به تکه های مساوی تا جایی که برادرش که کنار او نشسته بود، از این نظم و دقت او تعجب کرد. رد اتوی لباس هایش کاملا به چشم می آمد و ذره ای جا به جا نبود. با یادآوری این خاطره با خودش فکر کرد: میثم به چه کسی رفته است؟ نه من بی نظم هستم نه سرهنگ.
همسرش بعد از گذشت بیست سال مثل روز خواستگاری منظم و مرتب بود.
چند شب قبل همسرش به او گفته بود: من سرهنگ مملکت قِلِق همه را به دست آوردم، مگر بچه خودم را .