تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکس نوشته صبح طلوع» ثبت شده است

🌷دانه ای که در خاک می‌کاریم برای رشد به چند چیز نیاز اساسی دارد؛ کودکان هم برای رشد چند نیاز اساسی دارند. مهمترین نیاز کودک عشق و محبت بی‌چون و چرای والدین است.
 
🌾کودک وقتی کار خطا و اشتباهی می‌کند چشمش به پدر و مادر است و به عکس‌العمل آنها دقت می‌کند و براساس رفتار والدین دوست داشتنی بودن و نبودن خودش را تفسیر می‌کند.

🌷بیایید بی حساب و کتاب کودک خود را دوست داشته باشیم و آن را مشروط به هیچ چیز نکنیم.

 

صبح طلوع
۰۶ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️چلو صاف کن دیدید که چطور دانه‌های درشت و سالم را نگه می‌دارد و دانه های شکسته و ریز را از خود عبور می‌دهد تا بهترین‌ها بمانند.

✨ آخرالزمان دقیقا همین قضیه اتفاق می‌افتد و از طوفان حوادث و فتنه‌ها آنهایی باقی می‌ماند که خود را از نظر ایمانی سالم و قوی نگه داشتند؛ اما بقیه غربال می‌شوند و سقوط می‌کنند. حواسمان باشد جزء سقوط کنندگان نباشیم.

🌾از امام باقر علیه پرسیدند: «مَتَى یَکُونُ فَرَجُکُمْ؟» فرج شما کِی خواهد بود؟ سؤالی که همۀ ما داریم. «فَقَالَ هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لَا یَکُونُ فَرَجُنَا حَتَّى تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا»*(همان) حضرت فرمود: هیهات هیهات، هرگز این فرج رخ نخواهد داد؛ مگر اینکه غربال بشوید، سپس غربال بشوید، سپس غربال بشوید.

📚*الغیبه للطوسی،ص۳۳۹

صبح طلوع
۱۸ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای تبلیغ بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذر شهر را مانعی برای خود می‌دید، پشت سرم شایعات زیادی درست کرده بود.

🍃رفتم حرم حضرت امیر (ع) و از ایشان کمک خواستم. وقتی هم که به ایران برگشتم به زیارت امام رضا (ع) رفته و از حضرتش خواستم این مشکل حل شود به شرطی که در گناه نیفتم.

☘️ورودی آذر شهر، افرادی زیادی با قربانی به استقبالم آمده بودند. همراه شان به مسجدی رفتم و نماز خواندم. پس از نماز آن فرد مخالف گفت: «اگر منبر رفتی، از مردم بپرس اگر من آدم بدی بودم چرا پشت سرم نماز خواندید و اگر خوب بودم چرا پشت سرم شایعه ساختید.»

💫وقتی روی منبر قرار گرفتم هر چه فکر کردم، دیدم طرح این موضوع باعث بی آبرو کردن همان فرد خواهد بود. در دل گفتم یا امام رضا (ع) قرار مان حل مسئله بدون گناه بود. بدون اینکه سخنرانی کنم از منبر پایین آمدم.

راوی: شهید مدنی

📚کتاب سید اسد الله؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۱۱-۱۳

صبح طلوع
۱۶ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مادر شهید در مورد فهم و درک بالای شهید از همان دوران کودکی و تفاوت رفتار و برخورد او با دیگر فرزندانش می گوید «سه ساله بود که فهمیدم یک سر و گردن از بقیه هم سن و سالاش بیشتر می فهمد. بزرگ تر هم که شد، مثل یک جوان برخورد می کرد. 

 

🌸به برادر و خواهراش می گفت: «می روید حمام، خودتون لباس هاتون رو بشویید؛ عزیز وقت نداره. یا می گفت: کفش هاتون رو خودتون واکس بزنید. لباس هاتون رو خودتون اتو کنید. عزیز همین قدر که برای ما غذا درست می کنه، بسه. » هر چه قدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید و کارهایتان را خودتان انجام دهید، خودش چند برابر رعایت می کرد

 

📚رضا آبیار، سیره پیامبرانه شهدا، مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران،ص ۶۵

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

nimkat

 

❇️اولین روز مدرسه بود. بابام به من گفت:از امروز، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه‌ها رفتند، تو باید نیمکت‌ها رو مرتب کنی. بعد هم کلاس رو جارو بزنی. بعد هم چَم و خَم کار را یادم داد و گفت:هیچ عذری قبول نمی‌کنم‌ها. به  نسبت سن و سالم کار سنگینی بود. حتی گاهی از پَسِ کار برنمی‌آمدم، اما حرف پدر بود، باید گوش کرد.

💠 توی آن دبستان، دوست و رفیق زیاد داشتم. یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد، یکی‌شان خانه نرفت. پرسیدم: چرا خانه نمی‌روی؟ گفت: می‌خوام بمونم کمکت کنم. گفتم: دیر بری خانه، بابات دعوات می‌کنه‌ها! گفت: ناراحت نباش، اجازه‌شو گرفتم. آن روز تا آخرش ماند. کار نظافت که تمام شد، رفت. اما این کار، کار هر روز من بود.

📚 سیره پیامبرانه شهدا؛ رضا آبیار، مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، ص۶۲_۶۱

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ آذر ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ebrahim

 

🌹آخرین روزهای عملیات خیبر بود. پاتک‌ها و حملات دشمن، توان فرسا و خونین می‌آمد. رزمنده‌ها به فرماندهی حاج محمد ابراهیم همت، دلاورانه می جنگیدند، اما دیگر رمقی برایشان نمانده بود. 

 

🌱 حاجی خودش زخمی و ناتوان شده بود که ناگهان پیام امام را شنید که: «باید مجنون حفظ شود.» هرکس بعد از این پیام، حاجی را می‌دید، می‌فهمید که دیگر خستگی را فراموش کرده. می‌گفت: حرف امام، حرف رسول الله است و ما باید تابع حرف او باشیم. روح در نیروها دمید و خودش در نزدیک‌ترین نقطه به دشمن، شجاعانه می‌جنگید.

 

 

📚 رضا آبیار، ظرافت‌های اخلاقی شهدا، ص۷۳


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

 

صبح طلوع
۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

tashakor

 

💠«مراسم عقد انجام شد. بعد از مراسم، آقا عبدالله از من خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترکمان بود. قبل از هر صحبتی از من خواست  تا یک مُهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم، از باب شوخی گفتم: «مُهر؟ مُهر برای چی؟ مگر حاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟ »

❇️دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت: «حالا شما یک مُهر بیاورید!» اما من دست بردار نبودم. گفتم: «تا نگویید مُهر را برای چه می خواهید، نمی آورم.» گفت: «می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده، از او تشکر کنم.» دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو تا جانماز برگشتم».

📚 سیره پیامبرانه شهدا؛ رضا آبیار، مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، ص۸۴

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر