تازه از بازار برگشته بود؛ ولی خستگی پیاده روی هم سبب نشد که مثل همیشه برای همسرش ندرخشد. سریع به حمام رفت تا بوی عرق را از خودش جدا کند. دوست داشت برای همسرش همیشه مرتب و زیبا باشد. یاد حرف مادر جانش افتاد؛ تازه نامزد کرده بود و مادرجان کلاس همسر داری برایش گذاشته بود. از یاد آوری آن روز و حرفهایی که بینشان ردو بدل شده بود، لبخندی به لب آورد.
چند ماهی بود که زندگی مشترکش را با سعید شروع کرده بود.بابت داشتن همسر خوش اخلاق شاکر خدا بود. به نظر فرزانه همسرش از نظر رفتار و کردار بهترین بود. سعید در هرجایگاهی متناسب با آن جایگاه رفتار می کرد. در خیابان مردی با غیرت بود. دوست داشت همسرش وقتی چادر می پوشد کسی نگاه آلوده بهش نیاندازد و معتقد بود که اگر خودت ناموس مردم را دید زدی به سبب همان چشم چرانی دیگران هم به همسر و ناموس نگاه می کنند. اهل شوخی در کوچه و بازار با همسر نبود؛ اما در منزل رفتارش فرق می کرد. سعید همیشه پر انرژی و غیر قابل پیش بینی بود. هر روز با کارهای جدیدش او را شگفت زده می کرد؛ گاهی با شوخی هایش حرص فرزانه را درمی آورد.