🍃یک ماه است که سعید را از کارخانه اخراج کردهاند. صبح تا شب دنبال کار میگردد و خسته به خانه میآید. چایی را درون سینی گذاشتم و با شیرینی که خودم آنها را درست کرده بودم، کنارش نشستم: «خسته نباشی آقا.»
🍂_سلامت باشی. چه خستگی؟ کار که پیدا نمیشه هر چی میگردم.
✨_ خدا بزرگِ، پیدا میشه.
☘سعید آهی کشید، گفت: «نمیدونم ریحانه جان چیکار کنم؟ سوگند چند وقت دیگه میره مدرسه پول میخواد برا ثبت نام.
💫سکوت کردم. راست می گفت. سعید شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت: «چه خوشمزه است.»
🌺_ کار خودمه... ببین سعید جان میگم من که شیرینی خوب بلدم اجازه میدی برم شیرینی پزی سادات خانم.
🍃سعید نیم نگاهی به من انداخت: «هنوز بی غیرت نشدم که زنم بره کار کنه.»
💫دستش را گرفتم: «نه عزیز دلم شما تاج سرمی بیغیرت چیه؟ این طوری کنار هم کار میکنیم شیرینی پزی سادات خانم هم که خودت میدونی همه زن هستن. خود سادات خانم هم آدم مقیدیه.»
🍃 کمی سکوت کردم و بعد گفتم: «راستی دنبال یه پیک موتوری هم هستن که سفارشات ببر نظرت چیه؟ تو که موتور هم داری.»
🌾سعید کمی فکر کرد: « جدا حتما در مورد من باهاشون حرف بزن.»
☘_حتما عزیزم، فقط من چی اگه بگی نه میگم باشه نمیرم.
🍃آنقدر با لبخند نگاهش کردم تا بالاخره راضی شد.