🍂صدای نالهاش اتاق را پر کرد. قاسم با صدای لرزانی گفت:«بهاره چیه؟»
🍁_خیلی درد دارم.
🍃_ آماده شو ببرمت بیمارستان.
🎋قاسم سریع لباس پوشید. رفت تا ماشین را آماده کند. بهاره آهسته آهسته قدم بر میداشت. از شدت درد می ایستاد و دست به دیوار میگذاشت. قاسم از ماشین پیاده شد. دست بهاره را گرفت. او را کمک کرد تا سوار شود.
⚡️قاسم در محوطه بیمارستان توقف کرد. بهاره را با برانکارد به اورژانس بردند. دکتر بهاره را معاینه کرد. برای عکس برداری فرستاد. وقتی آزمایش و عکس ها را دید. دستور داد بهاره فردا صبح ساعت 8 برای جراحی آماده باشد. به همین خاطر بهاره همان روز در بیمارستان بستری شد.
☘ قاسم با چهرهای نگران از بهاره خداحافظی کرد. سالن انتظار بیمارستان لحظه به لحظه شلوغ تر میشد. قاسم از ساعت 7 صبح در سالن انتظار بود. به ساعت مچی قهوهای رنگش نگاه کرد. زیر لب با خودش حرف زد. از دلشوره بلند شد به سمت پرستار رفت: «حال بیمار، خانم علیزاده چطوره؟»
🌸_به هوش اومده، از ریکاوری میارن تو بخش.
🌾چشم های قاسم به صورت رنگ پریدهی بهاره دوخته شد. اما بهاره از شدت درد و عوارض بیهوشی بیحال بود.
🌺قاسم دسته گل زیبایی را روی میز کنار تخت بهاره گذاشت. عطر گلها در اتاق پیچید.