تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

 

👳‍♂ابوحارث تعدادی را دور خود جمع کرده بود. یک لحظه فَکَّش از حرکت بازنمی‌ایستاد. حرف‌های صد من یه غاز می‌زد.
جوانی به دیوار تکیه داده بود که از ته ریش کم مویش، مشخص بود به تازگی ریش درآورده، به حرف‌های او غش‌غش می‌خندید.

🎅پیرمردی کمر خمیده، گوشه دیوار بر عصای خود تکیه داده بود، هرچند مدت یک بار، "استغفرالله" ذکر لبانش می‌شد.
زنان و دخترانی که همان نزدیکی‌ها بودند، چادر را جلوی دهان گرفته و ریز‌ریز می‌خندیدند. قطار زمان به پیش می‌رفت؛ ولی به نظر می‌رسید کسی حرکت آن را حس نمی‌کرد.

💚بوی عطر آشنا که در کوچه پیچید، سرها به پشت‌ چرخید. لب‌های عده‌ای کش آمد. بعضی‌ها اما چهره‌شان درهم رفت. ابوحارث رنگ رخسارش پرید. با دستپاچگی گفت: «یاابوتراب خوش‌آمدی! »

☀️حضرت نگاهی از روی مهربانی به جمعِ آن‌ها کرد. بعد نگاهش روی ابوحارث ثابت ماند و فرمودند: «ای فلانی!(ابوحارث) تو مشغول املاء نمودن نامه‌ای برای پروردگارت بر دو مَلَک نگهبانت هستی، پس آنچه برایت سودمند است بگو و آنچه تو را سود نمی‌دهد و به آن محتاج نیستی رها کن!»(۱)

😓ابوحارث خجالت زده سر به زیر افکند.
جمعیت پراکنده شد، اما ابوحارث همچنان گوشه‌ی دیوار نشسته و غرق در افکار پریشان بود.

🔥فکرش به پرواز درآمد به روزهای گذشته. وقتی که اُم‌حارث را زیر مشت و لگد گرفت و تا نا داشت او را کتک زد. فقط به جرم اینکه حواسش جمع نبوده و غذای روی آتش سوخته است.
قبلا این‌گونه سنگدل نبود!

✨امـام صادق علیه‌السلام فرمود: حضرت عیسى علیه‌السلام مى فرمود:« لَا تُکْثِرُوا الْکَلَامَ فِى غَیْرِ ذِکْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِینَ یُکْثِرُونَ الْکَلَامَ فِى غَیْرِ ذِکْرِ اللَّهِ قَاسِیَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَکِنْ لَا یَعْلَمُونَ؛ بجز ذکر خدا سخن بسیار نـگـوئیـد، زیـرا کـسـانـی که بجز ذکر خدا سخن بیهوده گویند، دل‌هایشان سخت است، ولی نمى‌دانند.»(۲)

📚(۱): الفقیه ج۴،ص۳۹۶.
(۲): اصول کافى، ج۳، ص۱۷۶، روایت۱۱

 

صبح طلوع
۱۳ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🎁از معجزه‌ی هدیه غافل نشید.
هدیه‌ی مثل آبیه روی آتش کینه و ناراحتی‌.

🚞به هر بهونه‌ای به همسرتون هدیه بدید؛ ولو یه هدیه کوچک.
از مسافرت برمی‌گردی دست خالی نیا. بهش نشون بده اونجا هم به یادش بودی!😉
 
امامـــــ صادق ؏ مے فرمایند:

✨-تَهادَوا تَحابُّوا؛ فإنّ الهَدِیَّةَ تَذهَبُ بِالضَّغائنِ .
_هدیه دهید تا به همدیگر با محبّت شوید؛ زیرا هدیه ڪینه ها را از بین مى برد.

📚بحار الأنوار : ۷۵/۴۴/۱

صبح طلوع
۱۳ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👧جا به‌ جای اتاق اسباب بازی افتاده بود. نازگل از سبد کنارش یکی یکی لباس‌های چرک را درمی‌آورد و به عروسک‌ها می‌پوشاند. مادر با بشقاب میوه🍎🍉 پوست کنده و خرد شده به طرف اتاق رفت. نازگل صدای پای مادر را شنید. یاد تذکرهای قبل مادر برای تمییز نگه داشتن اتاق افتاد. نگاهی به اطرافش انداخت؛ لبش را گاز گرفت. دوباره تمام اتاق را برانداز کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد و پشت لباس‌ها ایستاد.

🌺مادر به محض ورود به اتاق، پایش را روی عروسکی گذاشت و افتاد. بشقاب از دست او رها شد. هر تکه از میوه‌ها در گوشه‌ای سقوط کرد. بشقاب ملامینی شکست. مادر همین که دستش را روی زمین گذاشت، صدای سوت کفش یک سالگی نازگل بلند شد. عروسک‌های زیر بدنش به او فرو می‌رفتند. آنها هم از این وضع ناراضی بودند.

🧕مادر بلند شد و صدای نازگل زد: «نازگلم، خانوم بلا، خانوم کوچولو...»
نفس نازگل از ترس به شماره افتاده بود. مادر، تکه‌های بشقاب را برداشت: «این دخترِ نازِ من کجا قایم شده؟ اینم جزو بازیه؟ یعنی من باید بگردم و پیداش کنم؟»
مادر تمام اتاق را گشت. ناگهان پرز یکی از لباس‌ها بینی نازگل را تحریک کرد و صدای عطسه او از پشت لباس‌های🧥👖کمد بیرون پرید.

🌸مادر آهسته به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد: «به به، خانوم گلم اینجا قایم شده، بالاخره پیدات کردم، من بُردم.»
بغض نازگل ترکید. صدای گریه‌اش بلند و اشک💦 روی گونه‌های سفید تپلش جاری شد. مادر او را از بین لباس‌ها بیرون آورد، بغلش کرد، اشک‌های روی صورت او را گرفت و پرسید: «خانوم خانوما حالا چرا گریه می‌کنی؟»

🌱نازگل بینی‌اش را بالا کشید و بریده بریده جواب داد: «آخه گفته بودی اتاقمو همیشه تمییز نگه دارم، وگرنه تنبیهم می‌کنی.»
مادر نازگل را در بغل فشرد. صورتش را بوسید و گفت: «حالا بلند شو بیا با هم این ریخت و پاش رو جمع کنیم تا بعد ببینیم با این دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان چه باید کرد.»

💡مادر میوه‌ها را از روی فرش برداشت و نازگل عروسک‌ها را. مادر میوه‌ها و بشقاب شکسته را به آشپزخانه برد. نازگل لباس‌های چرک را از تن عروسک‌ها بیرون آورد. آنها را داخل سبد انداخت. مادر به اتاق برگشت. قربان صدقه نازگل رفت. در صندوقچه عروسک‌ها را باز کرد و گفت: «حالا وقتشه عروسکا رو تنبیه کنیم و بذاریمشون سر جاشون تا یاد بگیرن دفعه بعدی تو همه جای اتاق ولو نشن.»

🎀نازگل عروسکی را به سینه چسباند: «ولی تینا از تاریکی می‌ترسه. دوست نداره بره تو صندوق.»
مادر نگاهی به موهای خرگوشی بسته نازگل انداخت: «باشه خرگوشک من، فقط تینا اجازه داره بیرون باشه.»

 

 

صبح طلوع
۱۲ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃چادری بودنش را مدیون سفر مشهدی بود که رفته بودند.  مگر می‌شود مشهد رفت و چادر نخرید! انگار که سوغاتی شهر مشهد چادر باشد.

🌾 مریم با چادرش قد کشید ولی قد چادرش نشد. این کوچک بودن، مورد علاقه‌اش نبود. با خودش می‌گفت: «چرا من هیچ فایده‌ای ندارم؟! اصلا خاصیت چادری بودن من چیه وقتی به افکار چادرم عمل نمی‌کنم! هروقت هم که می‌خوام تو این اوضاع شله‌قلمکاری به کسی تذکر حجاب بدم، با چشم غره‌ی مامان و بابام از تصمیم برمی‌گردم!»

✨ شب با پدرش درباره همین مسئله صحبت کرد. در حین بحث، استدلال و دو دوتا چهارتایی نبود که استفاده نکند: «ببین پدر من! شما با این افکار عافیت‌طلبانه، اگه زمان امام حسین علیه‌السلام هم بودی بهش میگفتی امام حسین قربون جدت! قیام چیه این وسط! چرا میخوای زن و بچه‌تون اذیت بشن و خودتون رو به کشتن بدید! بیا و حالا یه بیعتی بکن این چند صباح به خودت و خونواده‌ت سخت نشه.»

🍀پدرش درست بودن حرف دختر را قبول داشت؛ اما با خود می‌اندیشید که اگه یهو یکی از همین از خدا بی‌خبرا با دخترم گلاویز شه و آسیبی بهش برسونه چی؟

✨ قلب مریم دائما بِأبِی أَنْتَ وَ أُمِی را به یادش می‌آورد: «یا صاحب‌الزمان پدر و مادرم به فدات؟! آخرالزمانه و پدرم، منو نهی از معروف می‌کنه! شرمنده‌ام ولی نمی‌خوام شرمنده بمونم؛ برا ظهورت امر خدا رو اجرا می‌کنم و در حد توانم دیگرانو به حق دعوت می‌کنم.»

 

صبح طلوع
۱۱ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

-مامانم رفته واسه تولد بابام یه ظرف پیرڪس خریده 🍸
-انصافأ بابام ڪلی تشکر کرد...🙏  

-حالا دیشب تولد مامانم🎉🎊 بود،
بابام هم رفته چارحلقه لاستیڪ خریده .
-حالا نمیدونم مامانم چرا قهر ڪرده🤨😕
-شاید از رنگ لاستیڪا خوشش نیومده😜😬🤣

 

🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄

 

🏹برخلاف انتظار، زنان با قهر و لجبازی نمی‌تونن همسرشون رو شکار کنن.
در این مواقع شوهر خودشو کنار می‌کشه و شبیه همسر‌ش رفتار می‌کنه.

💡زرنگ باش! وقتی از موضوعی ناراحتی، سکوت رو بشکن! تنها با حرف زدن و درمیون گذاشتن ناراحتی‌تون، می‌تونید نظر همسرتون رو جلب کنید.

❌فقط حواست باشه حرف زدن بدون تندی و داد و قال باشه!

 

 

صبح طلوع
۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🥪صبح زود برای خرید نان تازه، از خانه بیرون زدم. وارد نانوایی که شدم، دو تا آقا قبل از من آمده بودند. نانوا خمیرهای نان بربری را پهن کرده و با چوب بلندی آن‌ها را توی تنور می‌چید.
شاگرد نانوا، دستش را زیر آب شست و با روپوش سفیدش آن‌ها را خشک کرد.
شروع کرد بلندبلند با نانوا صحبت کردن.
همه سکوت کردند و به حرف آن‌ها گوش می‌دادند.

💨نسیم خنکی از پنجره نانوایی به پشت سرم می‌خورد؛ ولی روی پیشانی نانوا قطرات عرق نشسته بود.

🧔آقای نسبتا جوانی وارد شد و کنارم نشست. محو صحبت‌های نانوا و شاگردش شد.
سپس آه کشید و به من نگاه کرد و گفت: « چقدر دلم هوای برادرم را کرد.»
لب‌هایم کش آمد و گفتم: «شبیه داداشتون هستن؟!»

✈️چین بر پیشانی‌اش نشست و گفت: «نه! دلم برای حرف زدن با برادرم تنگ شده. چند سالیه برای مأموریت به خارج از کشور رفته‌. دیگه مث قبل نمی‌تونم باهاش حرف بزنم.»

💥به فکر فرو رفت. غمی در چهره‌اش دیده می‌شد.
برای دلداری دادن گفتم:«غصه نخور ان‌شاءالله به زودی برادرتون بیان و کلی باهاش حرف بزنی! »
شروع به درددل کرد:«کسی نیست باهاش حرف بزنم. همسرم می‌گه بچه می‌خوایم چه‌؟ بذار راحت باشیم!»

👧👶تعجب کردم. خانه بدون بچه برایم قابل تصور نبود !
برای چندمین بار آه کشید و گفت:
«اونوقت خودش یا سرگرم گوشیه یا با سگش 🐕بازی می‌کنه! منم آدمم دیگه دارم از تنهایی دق می‌کنم.»

🏠دلم به حالش سوخت. فکرم به پرواز درآمد و به داخل خانه سرک کشید.
محسن و محمد توی هال می‌دویدند و توی سرو کله هم می‌زدند.
فاطمه و فریده توی اتاق کوچک، نقاشی می‌کشیدند.
زهرا همسرم توی آشپزخانه کنار اُپن ایستاده و سیب‌زمینی پوست می‌کند.

👶مجتبی چهار دست و پا خودش را می‌رساند به دامن زهرا با دست‌های کوچک و تُپُلش آن را می‌گیرد و روی پا می‌ایستد و خوشحالی می‌کند.

🤔هر چی فکر کردم نمی‌توانستم خودم را قانع کنم که زندگی بدون بچه راحت و شیرین باشد.
دستم را روی شانه‌ی او گذاشتم و گفتم:«یه راهی پیدا کن تا بتونی خانمتو راضی کنی، تا بچه‌دار شید. هیچی زندگی رو به اندازه بچه شیرین نمی‌کنه!»

💫نوبت من شد. نان داغ را برداشتم. دستم سوخت. بی‌خیالش شدم، طاقت نداشتم صبر کنم. دلم هوای بچه‌ها را کرده بود.

صبح طلوع
۱۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

✈️سمیه با دست‌های گشوده روی زمین راه می‌رفت، اما در خیالش هواپیمایی در خال آسمان بود. دلش برای خانه روستایی مادر پدربزرگ تنگ شده بود. با صدای بلند می‌خواند: «ای کاش من هم پرنده بودم، پر می‌گشودم می‌رفتم از شهر به روستایی، آنجا که باشد آب و هوایی...»

🌇بالاخره از کوچه پس کوچه‌های راه مدرسه به خانه رسید. از کنار باغچه و گل‌های مُرده آن گذشت. صدای قار و قور شکمش بلند شد. دستش را از روی زنگ برنمی‌داشت. مادر در را باز کرد: «چه خبرته دختر؟! سر آوردی؟!»

🎒سمیه کیف مدرسه‌اش را گوشه هال انداخت: «ناهار چی ...» با دیدن مادربزرگ جمله را نیمه گذاشت. هر سال عید غدیر و عید نوروز به خانه او می‌رفتند. اولین دفعه بود که او به خانه آنها آمده بود. از کنار او گذشت و سر به زیر و آهسته سلام کرد. حتی نایستاد تا جواب سلامش را بشنود.

🧥لباس‌های مدرسه را از تن درآورد و با بلوز و شلوار صورتی‌اش به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال سیبی برداشت و گاز زنان گوشه اتاق نشست. زیر چشمی مادربزرگ چروکیده و مچاله شده را زیر نظر گرفت. او ساکت گوشه اتاق نشسته و به دیوار روبرو خیره شده بود. هر چند دقیقه لبان خطی و چروکیده‌اش از هم باز می‌شد و صدای آهسته نوچ نوچ از بین‌شان به گوش می‌رسید.

🍎سمیه به آشپزخانه رفت. آشغال سیب را در سطل زباله انداخت. مادر غذای روی اجاق گاز را هم می‌زد. سمیه کنار او ایستاد، کمی روی پنجه بلند شد، دهانش را به گوش مادر نزدیک کرد و آهسته پرسید:«مامان، ننه آقا لال شده؟ از وقتی اومدم یه کلمه‌ام حرف نزده.»

🧕مادر آهسته خندید. قاشق را روی جاقاشقی کنار اجاق گاز گذاشت. دستی روی موهای فر قهوه‌ای سمیه کشید:«نه دخترم، لال نشده. حرفاشو مثل کاراش حساب می‌کنه. دوست نداره حرفی بزنه که روز قیامت به خاطرش گیر باشه. برا همین فقط وقتی لازمه حرف می‌زنه.»

👩سمیه به اتاق برگشت، روبروی مادربزرگ نشست و با لبخند، محو صورت پر چروک او شد. لبخند روی لبان مادربزرگ نشست، اما همچنان ساکت بود. سمیه چشم از مادربزرگ برنمی‌داشت. با خودش گفت: «یعنی ننه آقا کی حرف می‌زنه؟»

🌅بعد از ناهار، مادربزرگ همراه مادر به اتاق قالی‌بافی رفتند. مادر دار قالی را نشان مادربزرگ داد و گفت: «ننه جون، می‌خوام یادم بدی چطوری چله این دار رو بدوونم.»
مادربزرگ نخ چله را از مادر گرفت، با کمک هم دار را روی زمین خواباندند. مادربزرگ نخ را دور نیره دار گره زد و سر دیگر آن را به مادر داد. سمیه مشغول بازی بود. با شنیدن صدای پچ پچ به سمت اتاق قالی‌بافی رفت. مادر بزرگ با صدایی آهسته اصول چله‌دوانی را به مادر یاد می‌داد.

☀️رسول خدا صلى اللّٰه علیه و آله فرمود: «مَنْ رَأَى مَوْضِعَ کَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ کَلاَمُهُ إِلاَّ فِیمَا یَعْنِیهِ؛ هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آنجا که به او مربوط باشد.»

📚الکافی، ج۲،ص۱۱۶.

 

 

صبح طلوع
۰۹ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱سنت حسنه هدیه دادن را در بین خود رواج دهید زیرا بهترین مشوق برای انجام‌دادن بهتر کارهاست.

🎁برای هدیه دادن آدابی‌ست که اگر در نظر گرفته و مراعات شود، نتیجه‌ی خوبی به دنبال دارد.

📌آداب هدیه در اسلام:
✨-متناسب بودن
✨-پذیرفتن هدیہ
✨-تشڪر و قدردانے
✨-جبران هدیہ
✨-عدم مقایسہ ان با هدیہ دیگران
✨-شور و اشتیاق نشان دادن

زین پس خواستی هدیه بدی یا بگیری آداب اونو درنظر بگیر!😎

 

صبح طلوع
۰۹ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃اگر زمان منتظر ما می‌ایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقص‌های کمتری را تجربه می‌کردیم. نمی‌دانم زندگی بدون واژه‌ی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرین‌تر است یا مزه‌ی یکنواختی دارد!؟

☘️چشم و گوش خودم را بر روی همه چیز بستم. و گفتم: «حرف فقط حرف خودم.» هر چه پدرم گفت: «ثریا من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده‌ام، خوب و بدت را بهتر میفهمم ، هر چه مادرم ضجه زد من که موهایم را در آسیاب سفید نکرده‌ام.»

⚡️اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و تکه کلامم شده بود یا قاسم یا خودمم را می کشم. آن قدر پافشاری کردم که از ترس این که بلایی سر خودم دربیاورم من را راهی خانه قاسم کردند.
 
🍃هنوز شاید عروس حجله بودم که قاسم روی دیگر خود را به من نشان داد. هر روز من را زور می‌کرد که بروم از پدر و مادرم پول بگیرم. روز به روز تنبل تر می شد و مدام دنبال رفیق بازی بود.

💫اوایل هر جور بود می خواستم جمع و جورش کنم تا بوی خراب کارهایش به مشام پدر و مادرم نرسد. اما دیگه کم آورده بودم افسوس پشت افسوس شده بود کارم.

🍃یک روز از شدت غصه در خیابان حالم بد شد وقتی به خودمم آمدم روی تخت بیمارستان بودم. خانم دکتری با لبخندی ملیح به من گفت: «مبارکه داری مامان میشی.»
حرفش مثل پتکی بر روی سرم فرود آمد.
زندگی ما انگار فقط همین را کم داشت.

☘️اما وقتی بیشتر فکر کردم با خودم گفتم: «شاید این بچه نقطه امیدی در زندگیم شود شاید خدایی کرد قاسم به راه آمد. »

🎋اما قاسم وقتی فهمید که دارد بابا می شود فقط پوز خندی زد و گفت: «ما خودمان بچه ایم ، بچه می خواستیم چکار ؟ برو سقطش کن. »

🍃هر روز التماس قاسم می‌کردم که بگذارد بچه را نگه دارم. حس عجیبی بهش داشتم یک جور وجودش در درونم ، آرامم می‌کرد.
روی برگشتن به خانه پدرم را نداشتم با وجود آن همه مخالفتشان من فکر می‌کردم آن ها خیر من را نمی‌خواهند. قاسم من را کر و کور کرده بود. حالا چطور بروم بگویم اشتباه کردم من را از این زندگی لعنتی نجات دهید.

🍃اما ماندن در آن شرایط هم برایم ممکن نبود، تصمیمم را گرفتم هر طور شده بود حتی به خاطر آن کوچولو که با لگدهایش به من می‌فهماند منم هستم باید پیش پدر و مادرم برمی‌گشتم و از آنان کمک می خواستم.

🍀چند روزی که مهمانشان شدم بلاخره با روی خجالت زده حرف‌هایم را به آنان زدم پدرم گفت: «ثریا مگه ما مُرده بودیم تو این همه سختی کشیدی؟ اینجا مثل همیشه خانه‌ی توست. هم برای تو هم برای کوچولویت جا هست. »

🌾از حرف‌های پدرم گریه‌ام گرفت و خودمم را در آغوش مادرم انداختم و بلند،بلند گریه کردم. کاش همان روز اول حرف‌هایشان را گوش داده بودم کاش متوجه شده بودن آنان خیر من را می‌خواهند کاش پشت کاش ، افسوس و صد افسوس.

 

 

صبح طلوع
۰۸ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

می‌دونستی آقایون به بعضی‌چیزا بی‌تفاوتن، و خانوما حساس؟!🙄

👫کامران و سوسن از مهمونی برمی‌گردن سوسن می‌گه: وی‌سی‌دی فلان مارک رو توی میز تلویزیونشون دیدی؟ کامران با تعجب می‌گه: مگه تلویزیون داشتن؟!😳
سوسن باورش نمی‌شه!😲
می‌خواست مارک ظرفای صابخونه‌رو بگه؛ ولی بی‌خیال شد.

🥗 وقتی خودشون مهمونی دارن، سوسن خانوم دقت می‌کنه سر سفره همه‌ی ظرفا، پیش‌دستیا از یه جنس و یه مارک و یه رنگ باشن. بهترین و زیباترین ظرفا رو برای مهمونا می‌ذاره.
💡این‌نشون می‌ده زن‌ها زیباطلب و جزءنگرند‌؛ ولی مردا کلی‌نگرند و بعضی حساسیت‎‌ها رو ندارند.

🌱نکته‌‌ی آخر: سخت‌نگیر
اگه آقا جلوی مهمونا برای میوه، به جای پیش‌دستی میوه‌خوری، بشقاب خورش‌خوری بیاره ناراحت نشو!🤭

صبح طلوع
۰۶ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر