کنار پنجره نشستم. نسیمِ خنکی صورت پر چین و چروکم را شاداب می کرد. نگاهم به ماه غوطه ور در اقیانوسِ سیاه آسمانِ شب بود. خودم را وسطِ ماه می دیدم.
سر به زانو گذاشتم. به روزها و عمر سپری شده فکر کردم. یادِ روزِگارِ جوانی و بیتجربهگیهایم افتادم. آقا رضا وارد اتاق شد. کنارم نشست. پتو را دور خودش پیچید. گفت: چی شده زهرا جان چرا تو فکری؟
نفس عمیقی کشیدم. صورتم را به طرفش برگرداندم. گفتم: چیزی نیست. یادِ سی سال قبل افتادم. اوایل ازدواجمون.عجب روزگاری بود.
آقا رضا با نگاهی خسته از کار روزانه گفت:بله زهرا خانوم عمری گذشت تا بفهمیم چطور باید حالِ هم رو خوب کنیم.
کنارش دراز کشیدم. گفتم: چقدر زود رنج بودم. هر کی هر چی میگفت سریع دلخور می شدم.
ولی حیف که دیر فهمیدم هیچ وقت نباید به کسی سوء ظن داشته باشم. همین که دلت با بقیه صاف باشه. خدام دلِ اونا رو باهات نرم می کنه.
سمتِ من چرخید و گفت: درسته، حالا چی شده که امشب یاد این حرفا افتادی؟