انگشتانش روی دکمه های ماشین حساب، تندتند بالا و پایین رفت. عدد در آمده از ضرب و تقسیم دود از سرش بلند کرد. بزرگ آن را پایین صفحه نوشت. عدد قبلی را نگاه کرد. دندان هایش را به هم فشرد. خطی بزرگ بر روی حساب و کتابش کشید . برگه ها را پخش کرد و سرش را به صندلی تکیه داد. برگه های حساب و کتابش مثل لشگر شکست خورده هر کدام به گوشه ای از میزش فرار کردند. 4 ساعت تمام سرش را مثل کبک داخل ماشین حساب فرو برده بود؛ اما هیچ کدام از حساب و کتاب هایش درست در نیامده بود.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد. دکمه قطع ارتباط را زد. دوباره آهنگ گوشی در فضای مغازه پیچید. مسعود با دیدن شماره ی خانه، اخم کرد. دکمه اتصال را زد: بله، چه کار داری؟
صدایی از پشت گوشی نشنید به صفحه نگاه کرد و دوباره آن را روی گوشش گذاشت، خواست حرفی بزند که صدای فاطمه را شنید: سلام، خوبی؟
مسعود موهایش را چنگ زد و گفت: نه خوب نیستم. کارت رو بگو.