🌺حافظ با نگاه به ستارههای چشمک زن از پشت شیشه خوابش برد. نیمههای شب با احساس لرزش زمین از خواب پرید. دست روی زمین گذاشت. زمین آرام میلرزید. صدای ریزش سنگ و آهن، چهار دیواری اتاق را مثل پر کاهی تکان داد. صدای فریاد پدر رشید را شنید: «نامردا شب و روزمونو یکی کردین کی از دستتون خلاص میشیم؟»
🍃حافظ گوشهایش را گرفت و مثل جنین در خودش جمع شد. این صداها او را یاد ده سال پیش میانداخت. چشمهایش را به هم فشرد. با دهان بسته اصواتی را از گلویش ایجاد کرد تا تنها صدایی که میشنود، صدای هو هوی پیچیده در گلو و مغزش باشد.