مادربزرگ از وقتی همراه زندگیش را از دست داد خیلی تنها و دل نازک شده بود. دوست داشت همه به او توجه کنند. از ترس تنهایی هر چند وقت یک بار مجبور بود در خانه دختر و پسرهایش زندگی کند. مرتب غصه میخورد، فکر می کرد سربار دیگران شده است.
روزی به خانه احمد، پسر بزرگش رفت. وقتی وارد خانه شد، احمد مشغول گوشی بازی بود. بدون اینکه سرش را بلند کند یا از جایش بلند شود، سلامی زورکی به مادرش داد. مادر با بغض نوه هایش را در آغوش کشید. مشغول بازی با بچه ها شد.
وقت شام احمد داد زد: «ای بابا، مادر بیا سر سفره، نباید که هر دفعه بیام تعارفت کنم. چرا مثل بچه ها برخورد میکنی؟»