🌸با پر روسری حریرم خودم را باد زدم. چای داغی که بعد کیک شکلاتی خوردم، حسابی گرمم کرده است. دخترک صاحبخانه با آن پیراهن نازش، خوشحال کادوهای باز شده اش را به زیر بغل گرفت و با مراقبت به اتاقش رفت.
🍃خوردنی ها که تمام شد، خانوم های فامیل به تقلای حرف زدن افتادند و از سیر تا پیاز اتفاقهایی که در ذهنشان رسوخ کرده را با آب و تاب تعریف کردند.
🌺مهین خانوم با غیظ رو به همه پرسید:
«شما دعوت شدید مجلس عقد دختر اشرف سادات؟ انگار که کلا فامیل هاش رو از یادش برده. دیگه ما رو هم دعوت نکنه پس کی رو دعوت کرده؟»
🍃خدابیامرزدت مادر که در خوبی ها مثل نداشتی! الان اگر اینجا بودی پیشانی سفیدت به چین می افتاد و میگفتی: «نه بابا ..خدا خیرشون بده. من که اصلا حوصله نداشتم بریم اونجا... .»
🍃نرگس خانوم، دختر عمه ام، سری تکان داد و گفت:« من میدونم همش تقصیر شوهرشه که دعوت نمیکنه. آب از دستش نمیچکه. درست مثل شوهر من. بخت و اقبال ندارم که. همش باید از دستش غصه بخورم.» گوشه ی چشمش را مروارید های سفید پر میکند.
🌸بجای دیگران تصویر مادر مهربانم جلوی چشمم را میگیرد و جوابش را میدهد: «عزیز دلم غصه نخور. اگه غم هات رو برای دیگران بگی، آرومتر که نمیشی هیچ . ناراحتی ات هم بیشتر میشه. عیب و ایرادای شوهرت رو توی دلت دفن کن و به هیشکی نگو... .»