دوستت دارم
- چرا دست از سرم برنمی داری؟! چقدر بگویم از ما گذشته است!
نمی توانم! عادت نکرده ام! کسی به من یاد نداده است! خانه پدر و مادر
هم به این چیزها اهمیت نمی دادند.
- این چه حرفی است که می زنی؟! کار نشد ندارد. تو می توانی، تو باید برای
شیرین تر شدن زندگیت، این کار را انجام دهی.
این ها همه صداهای درونش بود؛ که با هم می جنگیدند. چند وقتی می شد که
دست از سرش برنمی داشتند. به شدت کلافه شده بود. هر چه سعی می کرد راهی
برای شکستن این طلسم پیدا کند، نمی شد که نمی شد. نمی دانست اسمش را چه
بگذارد؟ غرور بی جای مردانه، کم رویی و یا عادت. به خودش نهیب زد: نه من
مغرور نیستم. از آن مردهایی نیستم که فقط بنشینم و دستور بدهم. اگر خانه باشم
دوش تا دوشش کار می کنم.
دستش را با کلافگی در موهایش فرو برد، عادت همیشگی اش بود هر وقت از
موضوعی ناراحت بود، این موهای پرپشتش بودند که از دستش در امان نبودند.
اما زهرا راحت حرف دلش را می زد.
- چه با محبت است. به شکرانه این نعمت هم که شده، من هم باید مثل او باشم.
@tanha_rahe_narafte