تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احترام مادر» ثبت شده است

امام سجاد-احترام مادر

ائمه اطهار علیهم السلام بهترین الگوی ما انسانها هستند.در زمینه احترام به والدین نیز همیشه از آنها درس گرفته ایم.

از امام سجاد علیه السلام پرسیدند: هیچ وقت دیده نشده است که شما با مادرتان سر یک سفره باشید. حضرت فرمود: می ترسم قطعه ای از غذا بردارم که چشم مادر زودتر از دست من به آن غذا بوده باشد.

منبع: شیخ صدوق، خصال، ج ‏۲، ص ۵۱۸

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با صدای مردانه لرزانش از پشت تلفن گفت: مامان من هرچی دارم از شما دارم. یادتون نره دعا کنید.إن شاءالله که با خبرای خوب میایم پیشتون. خداحافظ.

 مادر، مثل همیشه قربان صدقه هایش را با دعا همراه و خداحافظی کرد. گوشی خاکستری رنگ تلفن را سر جایش گذاشت. با لبخند ملیحی که گوشه ی لبش نشسته بود و افتادگی گونه هایش را محو کرده بود، گره سیم تلفن پیچ خورده را باز کرد. با خودش گفت: هر قدرم بزرگ بشن بازم اخلاق بچگی شون رو دارن. ماشاءالله برا خودش مردی شده با قد رشید دو متری و ریش و سبیل های تک وتوک سفید شده اش.اما بازم کارش که لنگ شد و دلش به استرس و اضطراب افتاد، بهم زنگ زده تا دعاش کنم. خداکنه پایان نامه دکتراش رو خوب دفاع کنه.  الهی پیر بشن و غمشون رو نبینم.

بساط جانمازش را زودتر از اذان پهن کرد. چادر نماز سفیدش را روی سر انداخت. رو به قبله نشست. زیر لب آرام زمزمه کرد: خدایا! قربون همه لطف و نعمتات بشم. مادرم کردی و مقامم رو بالا بردی. دعاشون می کنم و ازت می خوام خواسته ام رو رد نکنی. بحق لطف و کرم بیشمارت

 بعد از نماز و تعقیبات بلند شد. آرام آرام دست به دیوار و با نادیده گرفتن درد پایش، خرت و پرت های اضافی اتاقش را جمع کرد. می دانست شب مهمان خواهد داشت و خنده های نوه هایش خانه را پر خواهد کرد. جارو کشید. گرد از روی وسایل خانه گرفت. با دلی روشن و چشمانی امیدوار خورشتش را بار گذاشت. دلش قرص بود که دعایش رد نمی شود.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."


احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.

پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."

خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."

تنها راه نرفته
۱۹ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر