تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#مهدوی» ثبت شده است


میان جاده‌های غم، غبار می‌شوم بیا
برای قلب خسته‌ات، قرار می‌شوم بیا

اگر چه داغ هجر تو ، بهار را، ز من گرفت
دوباره رشد می‌کنم ، بهار می‌شوم بیا

تمام هستی‌ام تویی، تو ای مسافر سپید
برای یک نگاه تو ، نثار می‌شوم بیا




╔══════••••••••••○○✿:hearts:╗
tanha_rahe_narafte@
╚:hearts:✿○○••••••••••══════╝

 

تعجیل
۱۸ تیر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


خدایا
چنان زمین‌گیر دنیامان مکن که وقت ظهور، توان برخاستن نداشته باشیم.

خدایا
دل را به ظهور عشق چراغان کن و جان را به حضور محبوب، نور باران...

خداوندا
اگر قرار است بمیرم، بگذار امامم بیاید. 
اگر قرار است بسوزم، بگذار امامم ببیند. 

و اگر قرار است به غربت نشستن او از جانب ما باشد، الهی العفو! الهی العفو !
إنّهم یرونها بعیدا و نریه قریبا...


اللهم عجل لولیک الفرج


 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۱ تیر ۰۰ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


صدای شکستن شیشه‌ لای چشم‌های خمار وحید را باز کرد. فرشاد از میان دندان های بر هم فشرده اش گفت:« خوابیدی؟ تمام زندگیمون داره می گنده، باید همه را بریزیم دور »

وحید گردنش را خاراند و چشم بست، گفت: « چی کار کنم؟ بلند شم مثل تو بشکونمشون» فرشاد صندلی وحید را محکم تکان داد. وحید با چشم‌های گرد از جایش پرید و به سمت در مغازه دوید. فرشاد خنده اش را خورد و با صدای کلفت گفت :« نترس زلزله نیومده.»

☘وحید با اخم روی صندلی خودش را رها کرد و گفت: «چته تو، خوابم پرید.» فرشاد مشت روی میز زد و گفت:« یِ نگاه به موادغذایی مونده و تاریخ گذشتمون انداختی، اینجا بازاره و کلی آدم میاد و میره ، چرا هیچی نمی فروشی؟»

وحید به چشم های سیاه فرشاد خیره شد و گفت :« تا موقعی که اونطرف بازاریا هستند ما کاسب نیستیم.» فرشاد به راه باریک و مارپیچ بازار نگاه کرد، گفت:« کدوم مغازه رو میگی؟» وحید پاهایش را روی میز گذاشت و گفت:« وقتی دیر به دیر میای بایدم ندیده باشی، مغازه سر پیچ پایینه، برو ببین. » دوباره چشم هایش را بست.

فرشاد زیر لب تنبل و بی عرضه ای نثار وحید کرد و رفت. چند متری پایین تر دم مغازه ای مردم پشت به پشت هم ایستاده بودند. سرک کشید، چیزی ندید، به بهانه خرید ایستاد. از مرد لاغر و خمیده جلویی پرسید:« چه خبره؟» مرد بر گشت و گفت:« هیچی، خلق الله وایسادن خرید می کنن.»

☘فرشاد ابرو بالا انداخت و گفت:« این همه مغازه مگه مجبورین دم این مغازه صف بکشین؟» مرد به سر تا پای فرشاد نگاه کرد و گفت:« بله از ما بهترون می تونن برند از مغازه هایی که دوبل و سوبل رو قیمتشون می کشند خرید کنند، ما هم میایم از با مرام و خوش انصافا خرید می کنیم ، تو این دوره زمونه که همه مار خوردند و افعی شدند و دنبال دزدی و کلاه گذاشتن سر مردمند، این بنده های خدا منصفانه می گیرند و زیادم میدند.»

مرد کیسه اش را دست به دست کرد، نگاهی به جمعیت و ساعتش انداخت و از صف خارج شد. فرشاد کم مانده بود، شاخ در بیاورد، پرسید:« پس کجا داری میری؟» مرد با لبخند گفت: « نوبم نمیشه، میرم بعد نماز میام.» فرشاد نیشخند زد و گفت:« نمازت دیر نمیشه، ولی اگه بری فکر نکنم چیزی بمونه که بتونی بخری.»

مرد گفت:« میمونه چون صاحب مغازه هم میره نماز.»


 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۱ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


امام زمان ارواحنا فداه سال‌ها قبل نیز این مطلب مهم را از طریق مرحوم شیخ مفید به ما رسانده و فرموده‌اند:

اگر شیعیان ما که خداوند آنها را در بندگی خود موفق بدارد در وفای به عهد و پیمانی که با ما بسته‌اند با هم یکی می شوند هرگز از میمنت دیدار ما محروم نمی‌گشتند و زودتر به این سعادت می‌رسیدند، آن هم دیداری بر مبنای معرفت و شناختی درست و صداقتی از آنان نسبت به ما.

بحارالانوار، ج۵۳، ص۱۷۷؛ احتجاج، ج۲، ص۴۹۸


 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برای شیخ مفید توقیفی نوشته و فرستاده‌اند که خیلی جالب و زیباست. دو سه جمله‌اش این است: شیخ مفید!
ما حقوق تو و دوستانمان را هیچ‌گاه مهمل و معطل نمی‌گذاریم، که آن‌ها را رها کنیم و بگوییم بروند سراغ کار خودشان. نه، ما هیچ‌گاه شیعه را فراموش نمی‌کنیم، همیشه به یاد شیعه هستیم.(۱)
اگر انقلابی داریم به خاطر یاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.

اگر دنیا زورش به ما نرسید و نمی‌رسد به خاطر گوشه چشم امام زمان است.

 

اگر ما در حال حاضر مستقل و با عزت و با شرافت و با شکست ناپذیری روی پای خود ایستاده‌ایم، به‌خاطر گوشه چشم امام زمان است.

بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۱۷۵



 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


الحق که جمال یار دیدن دارد
خاک قدمش به سر کشیدن دارد

یک عمر اگر پی وصالش بدویم
باز این ره پر پیچ دویدن دارد



@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۱ تیر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


ببینید عقیده‌ی مهدویت چقدر مهم است. چقدر خطا می‌کنند کسانی‌که به اسم روشن‌فکری، به اسم تجدّدطلبی میان عقائد اسلامی رو بدون مطالعه،... مورد تهدید و تشکیک و اینا قرار میدن، همون کاری که دشمن می‌خواد، اینا راحت انجام میدن...

بیانات مقام معظم رهبری، ۱۳۷۶/۹/۲۵


 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امام صادق علیه‌السلام فرمود:«در دولت امام مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف آبها فراوان و نهرها امتداد می‌یابد و زمین خوردنی‌هایش را دو چندان ظاهر می‌کند و همه‌ی گنج‌های پنهان استخراج می‌شود.»

بحارالانوار،ج۵۲،ص۴۷۲

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺غرغرهایش از پشت دیوارهای کاهگلی عبور کرد و به گوش عمران رسید. اخم هایش را درهم کرد:« باز شروع شد.» 

🌸خش خش پای حمیرا روی حصیر را شنید. به تیغه دیوار تکیه داد:« آخه تو چیت کمتره از رحمانه؟ » عمران از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد. 

☘️حمیرا در پناه سایه ایوان ایستاد با صدای بلند گفت:« چرا به اون اتاق سر نمی زنی، از چی فرار می کنی؟ بیا ببین.»

🌺 عمران عبایش را روی شانه هایش صاف کرد. حمیرا دستش را کشید و به سمت اتاق برد:« ببین این اوضاع پسرمونه، مثل ی ِتیکه گوشت اینجا افتاده، برو لوشون بده و با پولش بچه را از این فلاکت نجات بده .»

🌸 عمران به پاهای لاغر و استخوانی پسرش نگاه کرد. چشم دزدید. دستش را از قفل انگشتان حمیرا بیرون کشید و با قدم های تند از در چوبی خانه خارج شد. 

☘️میان بازار پر سر و صدا خودش را به پرسیدن قیمت اجناس سرگرم کرد. ذهنش را به دیدن رنگ های خوش رنگ پارچه ها دعوت می کرد تا از نقش بستن تصویر آزاردهنده دو سال اخیرش فرار کند. از کوچه ای به کوچه دیگر رفت. جلوی عمارت ایستاد. چند قدم به سمت عمارت پیش رفت. جرینگ، جرینگ سکه ها در گوشش صدا کرد. قدم های بعدی را محکم برداشت. آب گلویش را قورت داد. با دستان  خیس از عرق عبایش را صاف کرد. سنگینی عبایش پاهایش را لرزاند . با خودش گفت:« چه می کنی، خیانت؟»

🌺 نگهبان دم عمارت با چشمان سیاهش به او زل زده بود و دسته شمشیرش را می فشرد. عمران آرام چرخید، از کوچه های باریک مثل باد گذشت. چند بار مسیرش را عوض کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبش نمی کند. خیره به پیچ کوچه در را کوبید. به محض باز شدن در به دورن خانه پرید. نامه ها را از جیب عبایش بیرون آورد و به مرد سپیدموی مقابلش گفت:«این نامه های مردم را به دست امام برسانید.» 

🌸مرد، نامه ها را گرفت. عمران خیره به صورت پر نور مرد لحظه دستگیری‌اش را تجسم کرد. مرد با گفتن لقمه نانی مهمان من باشید، عمران را به خود آورد. عمران سر به زیر انداخت، باید  می رفت. دعوت مرد را نپذیرفت، خواست بگوید که لیاقت این کار را ندارد. هنوز دهان باز نکرده، مرد کیسه ای به دست عمران  داد و گفت:« این کیسه را به دستم رساندند و گفتند که  امام این را برای تو داده اند و گفتند به کارت ادامه بده.»

☘️ بدنش لرزید. با دستانی بی جان کیسه را گرفت و درش را باز  کرد، برق سکه های زر در چشمانش نمایان شد. لبخند بر لبش نشکفته، خشکید. او می خواست ، یاران امام را لو دهد. میان گفتن و نگفتن ، پذیرفتن و نپذیرفتن مانده بود که مرد دست بر روی شانه اش گذاشت و گفت:« برو، امام  به همه چیز آگاهه.» 

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۲۸ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌼بسیار گل‌ها دیده‌ام، هر کدام از دیگری زیباتر و خوشبوتر. 
اما....
 گلی به زیبایی و خوشبویی تو ندیده‌ام عزیز زهرا

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر