تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#به_قلم_بهاردلها» ثبت شده است

 
🌺رضا خیلی دلش یک دختر می خواست. وقتی دخترهای فامیل را می دید دلش برای آنان غش می رفت. من هم با این سه تا پسر شیطان و سر به هوا، دوست داشتم دختری باشد که همدم و مونسم بشود. آن شب مهمانی خانوادگی دعوت بودیم ، بچه ها را که آماده کردم رضا را صدا زدم که زودتر آماده بشود تا راهی خانه پدرم بشویم.  

🌸وقتی رسیدیم، همه بچه ها در حال بازی در حیاط بودند، دختر ناز داداشم خودش را در بغل من انداخت. رضا را می دیدم که چطور محو تماشای اوشده است. امیر داداشم گفت: «سلام بفرمایید داخل،چرا داخل حیاط ایستادین؟»

☘️ بچه هایم را یکی یکی بغل کرد گفت: «جوجه های شیطون دایی ببینم میتونین منو بگیرین. » 

🌺داداشم خودش فقط یک دختر داشت همیشه به ما طعنه میزد که با وجود سه بچه، جوجه کشی راه انداخته ایم.  

🌸موقع شام هر کسی مشغول پر کردن شکمش بود‌. محمودشوهر خواهرم با پوزخندی به حالت تمسخر رو به ما گفت: «آقا رضا نمیخوای بذاری یک بچه دیگه گیرتون بیاد.»

☘️ صدای خنده همه مثل بمبی منفجر شد.  
همش شرمنده رضا بودم که از اول تا آخر همه بهش طعنه زدن و مسخره اش کردند. تو‌مسیر برگشت خواستم از دلش بیرون بیارم گفتم: «رضا جون عزیزم یه وقت از حرف خانواده ام ناراحت نشیا، میدونی که اونو همشون یک بچه دارند وجود سه تا بچه براشون قابل قبول نیست، وگرنه هیچی تو‌دلشون نیس.»

🌺_رضا یک نگاهی به صندلی عقب به بچه ها کرد که همگی خواب بودند، گفت: «مرضیه جون واسه چی ناراحت بشم، ما که برای مردم زندگی نمی کنیم، حرف مردم نباید برای ما مهم باشه، هر کاری کنی مردم همیشه حرف برای گفتن دارن ، این بچه ها هدیه های خداوند به ما هستند چرا از وجودشون ناراحت بشیم. تازه نمی فهمند میخوایم یه بچه دیگه هم بیاریم .»

🌸 صدای خنده مان حسابی بالا رفت و درهم گره خورد.


 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۹ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✅ خوب است از همان ابتدای کودکی، فرزندانمان رفتارهای مثبت، مثل سلام کردن، مؤدبانه حرف زدن را بیاموزند. 

🔘برای تشویقشان به انجام این موارد باید شما رفتارهای مثبت آن ها را تقویت کنید. 

🔘به این صورت که اگر به شما سلام کردند، به گرمی، با لبخند و توجه کامل پاسخشان را بدهید. 

✅استفاده از این شیوه های تقویتی ارزان و همیشه در دسترس می تواند فرزندتان را به انجام این گونه کارها علاقه مند کند. 

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۹ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


سال ها پیش لباس سفید عروسی را برای آمدن به خانه شایان انتخاب کرده بودم. با همه ی مخالفت های خانواده ام یک تنه پای همه مشکلاتش ایستاده بودم. شایان با قدی بلند و جسمی لاغر با آن چشم‌های رنگیش از ابتدا واقعا عاشقم شده بود اما بخاطر وضع نامناسب مالیش، خانواده ام با این ازدواج مخالف بودند. با وجود تمام مخالفت ها ۱۰ سال که با کم و زیاد های شایان کنار آمدم.

سارا و سینا هم زینت زندگیمان شده بودند. اما روزی آمد که ورق این خوشبختیمان برگشت. شایان هنوز ظهر نشده بود از سرکار برگشت، آشفتگی از سروکولش می بارید.  

-سلام خسته نباشی شایان جون؟  

-سلامت باشی خانم .

-چیزی شده، رنگ به صورتت نیست، چرا زود اومدی خونه؟

☘-نه چیزی نیست، میخوام برم استراحت کنم.
 
دنیایی از سوال های بی جواب ذهنم را درگیر کرده بود. اجازه دادم شایان استراحت کند تا شاید حالش جا بیاید و تعریف کند چه اتفاقی افتاده است.  

چند ساعت بعد شایان صدایم زد. به داخل اتاق رفتم. کنار دست شایان نشستم.  

-بچه ها خوابند نگار جون؟  

-اره یک ساعتی هس خوابیدن واسه چی؟

-میخوام یه چیزی برات تعریف کنم اما دوست دارم تو با اون  قضیه منطقی برخورد کنی نه احساسی.

☘چشم هایم از تعجب و ترس درشت تر شده بود، آب گلویم را قورت دادم گفتم: «چی شده خوب بگو نصف جونم کردی.»

- من من من...

-خوب تو‌چی شایان؟

-به خدا همش یه لحظه بود، شیطون گولم زد، به خدا قسم خیلی پشیمون هستم. حالم خرابه،تا بهت نگم چی شده وجدانم آروم نمیشه، باید حتما بهت بگم تو هم منو ببخشی تا خدا هم منو ببخشه.

-میگی چی شده یا نه؟

چند روزی بود یک خانم همش میومد مغازه، حرف های عاشقونه بهم میزد منم چند بار باهاش جدی برخورد کردم اما اون دست بردار نبود تا صبحی که اومد مشتری هم نداشتم به بهونه پوشیدن یک  لباس به رخت کن رفت چند دقیقه نگذشته بود گفت: «آقا شایان لامپ رخت کن روشن نمیشه. » منم رفتم ببینم مشکلش کجاست.  یکدفعه در رخت کن رو باز کرد.  

من که حال عجیبی بهم دست داده بود هاج و واج نگاه به صورت شایان می کردم، اشک از چشمانش می بارید صحبت کردنش به شماره افتاده بود.

ادامه داد: لباسی به تن نداشت، من را به داخل رخت کن کشاند من هم یه لحظه شیطان وسوسه ام کرد و دیگه... .

اصلا دیگه صدای شایان را نمی شنیدم فقط لبانش را میدم که مرتب تکان می خورد و چشمانش را که شرشر می بارید.  

☘شایان سعی داشت دستانم را در دست هایش بگیرد و من را بغل کند؛ اما فکر این که امروز کسی دیگه را در آغوش کشیده برایم چندش آور بود. دستم را سریع از دستش بیرون کشیدم. اشک های صورتم را پاک کردم و به زور پاهایم مرا تا آشپزخانه یاری کردند. دلم میخواست یه جای خلوت پیدا کنم و با صدای بلند گریه کنم. فکر این که شایان با من چکار کرده داشت دیونه ام میکرد. شایان التماس و زاری میکرد که او را حتی شده بخاطر بچه ها ببخشم.  

فکرهای چندگانه ذهنم را درگیر کرده بود باید به همه می گفتم شایان با من چکار کرده است، شاید این طور انتقامم را ازش می گرفتم، اما نه اینطوری که آبرویمان همه جا می رود. پس باید حداقل به خانواده ام بگویم اما نه آن ها من را بخاطر انتخابم همیشه سرزنش می کنند. پس بدون بیان دلیل به دیگران از شایان جدا می شوم اما نه پس بچه هایم چه می شوند. صدای اذان از مسجد توجه ام را به نماز جلب کرد ، وضو گرفتم و سر سجاده حسابی گریه کردم بعد از نماز از خدا خواستم به من کمک کند بهترین تصمیم را بگیرم.

شایان همیشه مرد خوبی بوده هر چند این اشتباهش خیلی بزرگ است، اما بخاطر رضای خداوند، بچه ها و حفظ آبرویم‌ میتوانستم ببخشمش، خودش هم که حسابی پشیمان بود و همه چیز را اقرار کرده بود.

دست هایم را سر سجاده بالا گرفتم و گفتم: «خدایا بخاطر رضای تو بخشیدمش تو‌ هم مواظب زندگیم باش و گرمی و‌محبتش را دوباره در دلم بیانداز.»

 

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


برخی مردان انجام کارهای خانه را وظیفه زنان می‌دانند و حاضر نیستند در قبال انجام آن‌ها از همسرشان تشکر کنند.

باید توجه داشت که زنان در خانه زحمت زیادی می‌کشند و کلی از وقت و توانشان را خرج می‌کنند.

همان طور که زنان، قدردان کارهای بیرون از خانه مردان هستند، مردان نیز باید قدردان کارهای داخل خانه زنان باشند.

چنین کاری باعث می‌شود زن، کمتر احساس خستگی و پوچی کند و روز به روز با نشاط و انگیزه بیشتر در خدمت خانواده باشد.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۸ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔸ارتباط والدین و فرزندان با یگدیگر باید دو طرفه باشد.

🔹فرزندان نباید همیشه انتظار داشته باشند، فقط والدین برای آنان وقت بگذارند. 

🔸بلکه فرزندان نیز باید والدین خود را مورد لطف و محبت قرار دهند. 

🔹باید همیشه گوش شنوایی برای والدین خود باشند و خواسته‌ها و نظرات آنان را بشنوند.
 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 
🌺با سرگیجه های مدوام حالم را روز به روز بدتر بود، حالت تهوع هم امانم را بریده بود.  
به اکبر گفتم: «معلوم نیست چه مرضی دامنم رو گرفته.»

🌼 _خوب چرا یک سری دکتر نمیری.  

🌺نمی خواستم در شرایط سخت اقتصادی  هزینه اضافی دکتر برای خودمون بتراشم. دقیقا چهار ماه بود اکبر بخاطر تعدیل نیرو از شرکت بیرون شده بود. با وجود یک بچه مدرسه ای و این همه هزینه باید حسابی حواسمان راجمع می کردیم که در تهیه نان شب مان نمانیم. 
 
☘️اما بعد از گذشت چند روز حالم بدتر شد به اصرار اکبر راهی مطب دکتر زنان شدم. خانم دکتر دستگاه سونوش را روی شکمم چند باری تکان داد و گفت: «مبارک باشه، خانم شما باردارید تقریبا ۱۰ هفته ای دارید.»
  
🌺با کلمه شما باردارید، دنیا دور سرم چند بار چرخید احساس کردم سرگیجه ام شدید تر شده بلند فریاد زدم یا حضرت فاطمه.

🌼مطب را سریع ترک کردم، مقداری در کوچه پس کوچه ها قدم زدم. نمی دانستم داستان را چطور برای اکبر بگویم. از این بدتر نمیشد.  
بالاخره به خانه رسیدم. آبی به صورتم زدم . لباس هایم را عوض کردم .  

🌼 _سلام مریم چی شد؟ دکتر چی گفت؟  

🌺 _سلام هیچی، بدبخت شدیم رفت.  

☘️اکبر دستی به روی ریش هایش کشید، اخمی به چهره کشید گفت: «خدانکنه ، واسه چی ؟ مگه چته؟»
  
 🌺 _هیچی من سالمم اما حامله ام، دکتر گفت که ۱۰ هفته باردارم.

🌼اکبر دستش را محکم به پیشانی زد گفت:
«وای خدای من در این شرایط بچه نه اصلا فکرش را هم نمیشه کرد. باید تا دیر نشده بچه رو سقط کنیم.»

🌺 _وای اکبر یعنی راهی دیگه نیس، اینطوری خدا قهرش میگیره، باید بیشتر فک کنیم.

☘️از جایم بلند شدم سریع به آشپزخونه رفتم. خودم رو مشغول پخت و پز کردم باید راهی پیدا میکردیم .

🌺 یکدفعه فکری به ذهنم رسید اکبر را صدا زدم و بهش گفتم: «بیا برو از روحانی مسجد سوال کن ببین چی میگه؟ بهش بگو حکمش چیه سقطش کنیم؟ شاید راهی چیزی باشه ؟»

🌼صدای بهم‌خوردن در متوجه شدم اکبر به خانه برگشته، سراسیمه خودم را بهش رساندم. قیافه درهم رفته اکبر همه چیز را نشان می داد. بازم از روی استرس پرسیدم: «خوب چی شد؟ تونستی باهاش صحبت کنی؟ » 

🌺 _اره گفت که سقط گناه کبیره هس، تو هیچ شرایطی نباید سقط کرد، روزی رو خدا میرسونه ما چکاره ایم؟

☘️ _میخواستی بگی بیکاری، دخلمون به خرجمون نمیخوره.

🌺 _همه را گفتم اونم جواب داد: «هیچ کدام از این ها دلیل نمیشه، خدایی که فکر روزی مورچه ها در دل خاک ، ماهی در در عمق دریا ها هست فکر روزی شما هم هست. تازه میگفت: «باید خدا را شاکر باشید فرزند این نعمت بزرگ را به شما هدیه داده. » هر چند میدونم سخته اما حالا دیگه دلم نمیخواد بچه را سقط کنیم. حالا تو‌چی میگی ؟

🌼حرف های روحانی مسجد به دلم نشسته بود، اما باز ترس و دلهره ای وجودم را فراگرفته بود. بعد از مدتی درگیری ذهنی تصمیمم را باید می گرفتم. بچه هایم را به خدای روزی رسان سپردم. حالا انگار آرامشی وجودم را گرفته بود که مطمئن بودم کسی پشتمان محکم ایستاده و‌ مواظبمان هست.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۶ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺باز هم شب شد و‌چشم هایی که به در سفید شد و علی که هنوز خبری از او نشده است.  

🌸با دست های بی جانم آبی به صورتم زدم و خودم را در آئینه نظاره کردم. دوست داشتم همه چیز فقط یک خواب یا کابوس باشد. سال ها بود که طعم شیرین خوشبختی را کنار علی چشیده بودم. همه چیز خوب پیش می رفت. اما اکنون مدتی بود همه چیز بهم ریخته بود. چند باری هم خواستم در این باره با علی صحبت کنم اما هر دفعه از پاسخ دادن طفره می رفت. واقعا کلافه شده بودم. تصمیم گرفتم داستان را با مادر علی در میان بگذارم.  گوشی را برداشتم.

☘️-سلام مادر جوون حالتون خوبه؟  

🌺-ممنون عزیز، شما چطورید؟ علی چه میکنه؟  

🌸با آمدن اسم علی بغضم شکست و یکدفعه با صدای بلند زیر گریه زدم.  

☘️-چی شده لیلا جوون، چرا گریه میکنی؟ نکنه برای علی اتفاقی افتاده؟

🌺روی صورتم رودی جاری شده بود. دستی بر روی صورتم کشیدم. هق هق کنان گفتم: «نه مادر جون نگرون نباشین علی سالمه، اما مدتیه رابطه اش باهام خیلی شکرآب شده، اصلا مثل قبل نیست. » 

🌸-خدا نکنه آخه چرا مادرجون، حرفتون شده؟

☘️ دیدم چندبار بدون تو اومد اینجا، اتفاقا احوالت ازش گرفتم، گفت: «تازه از مهمونی دوستش اومده،لیلا دوست نداره همراه من جایی بیاد، هر کاریش کردم همرام مهمونی دوستم نیومده. » 

🌺یکدفعه جا خوردم، تازه فهمیدم علی چرا این قدر ناراحت است. چقدر التماسم کرد همراش برم اما من قبول نکردم.  

🌸-لیلا جون می شنوی مادر؟

☘️-بله بله بفرمایید.  

🌺-دخترم  علی با آن چشم‌های مشکی و موهای پرپشتش به راحتی می تواند دل هر دختری را ببرد. درست نیست که در مهمونی ها همراش نمیری.  

🌸-آخه مادر جون من اصلا حوصله جمع های شلوغ رو ندارم، مخصوصا جایی که همه را نشناسم معذبم.

☘️- درست، اما شوهرتم باید در نظر بگیری، میتونسی بخاطر حفظ زندگیت همراش بری مثلا دیرتر میرفتین، زودتر میومدین، یا اونجا میتونی با صحبت و معاشرت با همه آشنا بشی این که کمرویی نداره. وقتی در مهمونی های خانوادگی تنهاش بذاری؛ یه نفر بیاد جلو براش دلبری کنه، اونم یه لحظه شیطون گولش بزنه میشه همین که از خونه بریده میشه.

🌺-درسته مادرجوون من اصلا به این جوانبش فکر نکرده بودم. حالا باید چکار کنم؟  
🌸-فکر کنم دیروز می گفت: شبی هم مهمانی دوستش دعوت هست به او زنگ بزن و بگو همراش حتما میری.  

☘️-ممنون مادرجون مثل همیشه خیلی کمکم کردید.  

🌺وقتی پای تلفن به علی گفتم دارم آماده میشم ‌ تا باهاش به مهمونی دوستش برم  باورش نمیشد. عصر بود که علی سریع به خانه آمد با گل های باغچه دسته گلی برایش درست کردم، تا ناراحتی پیش آمده را از دلش بیرون بیاورم.
 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۵ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✨سال هاست، مردی از جنس نور در این دنیا در انتظار پایبندی عهدمان مانده است. 

🌟عهدی که در عالم زر با پرودگار بستیم برای هر چه بوی او را دارد به آن تمسک جوییم و هر چه نه خط قرمز بکشیم.

🌺اما انگار همگان عهدمان را فراموش کرده‌ایم ؟

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۴ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🌺از صبح تک تک لباس های کمدم را چند باری جابه جا کردم. دلم می خواست در جشن تولد دوستم نگار، حسابی متفاوت تر از بقیه باشم. بالاخره مانتوی سفید و شال مشکی با آن گل های قرمز وسطش را برای همراهی انتخاب کردم. تا شب چند ساعتی مانده بود، کت و شلوار طوسی احمد را اتو کشیدم، مشغول آرایش کردن صورتم بودم که با صدای چرخیدن کلید درب خانه به استقبال احمد رفتم.  

🌸_سلام احمد جون خسته نباشی عزیزم. بیا برو دوش بگیر زود آماده شو که کم کم باید بریم.

🍃-سلام مریم خانم، شما هم خسته نباشی، باشه عزیزم.  

🌺صدای زنگ گوشی من را به سمت اتاقم کشاند. صدای گرم مادرم گوشم را نوازش  می داد.  
🌸_سلام مریم جون مادر خوبی چکار میکنی؟ من شبی خیلی دلم گرفته از ظهر چند باری با قاب عکس آقات دردودل کردم، دارم شام میپزم، با احمد بلند بشین بیاین تا من پیرزن هم از تنهایی دربیام.  

🍃_سلام مامان جون، خوبی؟ آخه آخه... .

🌺_آخه چی دخترم ؟

🌸_هیچی مادر حالا به احمد بگم، خبرت میدم.  

🍃هاج و واج مانده بودم چکار کنم، به سمت سالن رفتم، موهای احمد زیر باد سشوار به رقص افتاده بودند.  

🌺_عافیت باشه احمد جون، مامانم الان زنگ زد گفت: خیلی دلش از تنهایی گرفته خواست شبی ‌حال و هوای تنهایی اش را پر کنیم.

🌸_سلامت باشی، خوب تو‌چی گفتی؟ میخواستی بگی جشن تولد دعوت هستیم.

🍃_اومدم بگم، اما باز دلم نیومد دل منتظرش رو بشکونم، حالا موندم واقعا چکار کنم ؟  

🌺_چی بگم والا، هر تصمیمی خودت بگیری منم قبول دارم.  

🌸در فکرم دوگانگی ایجاد شده بود از طرفی میترسیدم اگر نروم نگار ناراحت شود، از طرف دیگر دل مادرم بشکند. مادرم بعد از مرگ پدرم خیلی تنها شده بود، سال ها دست تنهایی، من را بزرگ کرده بود، درست نیست حالا که دعوتم کرده قبول نکنم از طرفی دیگر مگر میشود از آن جشن مهمانی بزرگ نگار گذشت؟!

🍃بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره تصمیمم را گرفتم، کنار احمد پای تلویزیون نشستم. گفتم : «احمد جون تو که میدونی مامانم روحیه ش حساس هس اگه نریم دلش میشکنه، من تصمیم گرفتم اول بریم خونه نگار، من هدیه ام رو بهش بدم و از اون عذرخواهی کنیم و پیش مامانم بریم نظر تو چیه؟»

🌺_خیلی هم خوب قطعا بهترین تصمیم هست.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۳ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✅والدین سعی کنند خانه را طوری چیدمان کنند که، محیطی دوستانه و امن برای اکتشاف بچه ها باشد.

🔘گفتن جملات همیشگی «بهش دست نزن»، «ازش دور شو» و «مگه نگفتم هیچ وقت به این وسایل دست نزن» باعث از بین رفتن حس آزادی کودک می شود.

🔘خانه هر چقدر برای بازی و اکتشاف بچه ها امن تر باشد نه گفتن ها ی والدین کمتر می شود و در نتیجه تنش کمتری بین آنان و فرزندانشان ایجاد می شود. 

✅در نهایت هر چه فرزند آزادتر در خانه باشد، با والدینش بهتر همکاری می کند.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۲ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر