گلهای فرزانه
🍃چارقد را با سنجاق زیر گلویش محکم کرد. گوشههای آن را پشت سرش گره زد. چشمانش را به سمت دشت چرخاند. هنوز خورشید پهنای دشت را روشن نکرده بود. نخهای رنگی را جدا کرد و در سبد مخصوص گذاشت. دخترانش را به آرامی صدا زد: «دخترا، از رختخواب دل بکنید. هوای دلانگیز بهاری رو از دست ندید. »
☘️نسیم خنکی وزید. گونههای ناهید و ترمه را نوازش داد. آرام چشم باز کردند. مادر تمام قد با لباس رنگارنگ چیندار بلند، جلوی سیاه چادر ایستاده بود. ترمه چرخی در رختخواب زد؛ دلش میخواست باز بخوابد؛ اما خواب از چشمان ناهید پرید. از جایش بلند شد رختخوابهای پهن شده را جمع کرد و داخل جاجیم مرتب روی هم چید.
🌸فرزانه به دخترش گفت: «نخهایی که میخواستی برایت آماده کردم، گلیم رو به موقع آماده کن.»
🍃_دستت درد نکنه، چشم امروز تموم میشه.
🌾فرزانه گله را به صحرا برد. هر دو خواهر با کمک هم پخت نان را تمام کردند بعد راهی آغل گوسفندان شدند تا جای آنها را پاک کنند.
🍃انگار کارها تمامی نداشت با هم مشغول شدند. ترمه مرغ و خروسها را از جایشان بیرون فرستاد. ظرف تخم مرغ را مرتب کرد تا با سایر فرآوردهها پنیر، کره، ماست، دوغ و کشک به دوره گردها بفروشند.
🎋صدای زنگوله گوسفندان در فضا پیچید. فرزانه با هیهی، چوب دستیاش را چرخاند و گوسفندان را به داخل آغلشان هدایت کرد.
🌸 فرزانه کنار چادر نشست که اشک در چشمانش حلقه زد. از ذهنش عبور کرد سختی مسیرهای کوچ، نبودن آب آشامیدنی و سالی دو بار محل زندگی خود را عوض کردن، بارندگی، رعد و برق؛ آهِ سنگینی کشید.
🍃خسرو همسرش هنگام بازگرداندن گله از صحرا، جانش را به خاطر برخورد صاعقهای شدید از دست داده بود. صدای برادرش او را به خود آورد: «گلیمها آمادهست تا ببرم. »
☘️_آره، توی سیاه چادره.
🍂_فرزانه، چرا نگرانی؟
🌸_هفته آینده عروسی ناهید، جای خسرو خیلی خالیه.
☘️_خدا بیامرزدش، ناهید که عروس خونه عموشه، جای غریب که نمیره.
🍃_درسته، اما داشتن پدر قوت قلب دختره.
