نشانی از محسن
🍃نگاهی به کتابخانه انداخت. از میان کتابها، نهجالبلاغه را برداشت. صفحهی علامتدار را باز کرد و خواند: «إِنَّمَا لَکَ مِنْ دُنْیَاکَ، مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاکَ. تنها از دنیا آن قدر مال تو خواهد بود که با آن سراى آخرتت را اصلاح کنى.»*
☘نگاه کاظم به زهرا افتاد که با سینی چای وارد پذیرایی شد. کاظم به سمت همسرش رفت. هر دو کنار هم روی مبل نشستند.
کاظم نهج البلاغه را روی میز گذاشت.
🎋زهرا فنجان چای را به همسرش داد و گفت: «محسن یک جفت کفش تولید ایران، اسپرت طوسی که کف زیرش سفیده گرفته؛ اما برای عید نمیخواد بپوشه.»
☘همان لحظه محسن وارد پذیرایی شد. کاظم رو به او گفت: «چرا خریدی، وقتی نمیخوای بپوشی؟
_بابا! کفش رو خیلی هم دوس دارم؛ ولی با اجازه شما میخوام بدم به آرش، آخه پدرش سه ماه پیش بخاطر بیماری کرونا فوت کرد.
🌸زهرا در دلش محسن را تحسین کرد. نگاهی به چهره همسرش کاظم انداخت. کمی بعد زهرا از روی مبل بلند شد و دستش را روی شانهی محسن گذاشت و گفت: «مادر! این کفشا مال خودته هر کاری دوست داری باهاشون بکن.»
🌺محسن چشم به دهان پدرش دوخت و با جان و دل گوش کرد.
🌾_فرزندم! هر کاری میکنی؛ ردی از خودت در مسیر زندگیات میگذاری پس هوشیار باش.
🍃چهره محسن همچون غنچه گل سرخ شگفت؛ چشمهایش برقی زد و لبانش کش آمد.
☘صبح فردای آن روز محسن همان کفش اسپرت قهوهای رنگش را پوشید. جعبه کفش نو را از روی جا کفشی برداشت. با لبخند از پدر و مادرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
*نهجالبلاغه، نامه ۳۱
