لبخند کودکی
🍃چمدان قدیمی مادربزرگ را روی زمینگذاشتم. زیپش را کشیدم. یکی دو جا دندههایش کج شده و گیر میکند. کمی فشار آوردم، در چمدان باز شد. اولین چیزی که چشمم به آن افتاد. کتاب نهج البلاغه آقاجان بود. به خاطرات گذشته، خانهی حیاطدار پدر بزرگ پریدم.
☘️آقاجان آرام صدا زد: «نرگس! از روی طاقچه نهجالبلاغه رو بیار تا باهم بخونیم.»
☘️خدا پدر بزرگ و مادر بزرگم را بیامرزد، آقاجان این گونه مرا با کلام امیر سخن، آشنا کرد.
🎋تکه کوچکی توجهام را جلب کرد. یک لنگه گوشواره شکسته، کف چمدان افتاده بود. آن را برداشتم برای آبا بود. به مادر بزرگم، آبا میگفتم. او ترک زبان بود و فارسی را میفهمید فقط نمی توانست فارسی صحبت کند. تماشایی بود ارتباط من و آبایم. او ترکی میگفت و من فارسی جواب میدادم و هر دو با هم میخندیدیم؛ چون من هم نمیتوانستم ترکی جواب بدهم اما میفهمیدم او چه میگوید. فاتحه ای برای شادی روحشان خواندم.
✨از درون چمدان دفتر یادداشتی را برداشتم، ورق زدم، نوشته بود: «قلبت را با عبادت آرام کن؛ زیرا عبادت همچون جواهری در انگشتر زندگی میدرخشد. یک وقتهایی در سجاده بشین و خلوت کن با خدای خودت. انجام بده تا حس و تجربهاش کنی.
نگاه کن به نعمتهای خداوند متعال به کسانی که میدانی دوستت دارند و تو را بزرگ کردند
مادرت و پدرت و از همه مهمتر به حضور خدایی که هیچ زمان تنهایت نمیگذارد.
گاهی یک جای خلوت و گاهی یک جای پر هیاهو را انتخاب کن تا آرامش در حضور خدا را، در هر دو مکان پیدا کنی. هم در هیاهوی زندگی و هم در تنهایی اگر یاد خدا بودی، خدا هم تو را یاد میکند.» حس خوبی بود دفتر را بستم.
🌸دوباره نگاهم به سمت چمدان چرخید. چتر قدیمی رنگ و رو رفته را برداشتم، یاد حرف آقاجان افتادم: «اگه زیر بارون بدون چتر بایستی، حمایت والدین خودت رو بیشتر میفهمی پس مراقب باش، بهشون بی احترامی نکنی.»
🌾بی اختیار یاد خاطرهای افتادم. زیر باران توی حیاط این طرف و آن طرف میدویدم بعد سرم را بالا میگرفتم تا باران به صورتم بخورد. مادرم از پنجرهی اتاق سرش را بیرون آورد و گفت: «نرگس بیا تو اتاق، زیر بارون خیس میشی، سرما میخوری.»
🍃از ذهنم عبور کرد: «چه زود گذشت دوران کودکیام؛ که در آغوش پر مهر مادر و روی شانههای استوار پدر میخندیدم.»
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
