تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

لبخند کودکی

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃چمدان قدیمی مادربزرگ را روی زمین‌گذاشتم. زیپش را ‌کشیدم. یکی دو جا دنده‌هایش کج شده‌ و گیر می‌کند. کمی فشار ‌آوردم، در چمدان باز شد. اولین چیزی که چشمم به آن افتاد. کتاب نهج ‌البلاغه آقاجان بود. به خاطرات گذشته، خانه‌ی حیاط‌دار  پدر بزرگ پریدم.

☘️آقاجان آرام صدا زد: «نرگس! از روی طاقچه نهج‌البلاغه رو بیار تا باهم بخونیم.»

☘️خدا پدر بزرگ و مادر بزرگم را بیامرزد، آقاجان این گونه مرا با کلام امیر سخن، آشنا کرد.

🎋تکه کوچکی توجه‌ام را جلب کرد. یک لنگه گوشواره‌ شکسته‌، کف چمدان افتاده بود. آن را برداشتم برای آبا بود. به مادر بزرگم، آبا می‌گفتم. او ترک زبان بود و فارسی را می‌فهمید فقط نمی توانست فارسی صحبت کند. تماشایی بود ارتباط من و آبایم. او ترکی می‌گفت و من فارسی جواب می‌دادم و هر دو با هم می‌خندیدیم؛ چون من هم نمی‌توانستم ترکی جواب بدهم اما می‌فهمیدم او چه می‌گوید. فاتحه ‌ای برای شادی روحشان خواندم.

✨از درون چمدان دفتر یادداشتی را  برداشتم، ورق زدم، نوشته بود: «قلبت را با عبادت آرام کن؛ زیرا عبادت همچون جواهری در انگشتر زندگی می‌درخشد. یک وقت‌هایی در سجاده بشین و خلوت کن با خدای خودت. انجام بده تا حس و تجربه‌اش کنی.
نگاه کن به نعمت‌های خداوند متعال به کسانی که می‌دانی دوستت دارند و تو را بزرگ کردند
مادرت و پدرت و از همه مهم‌تر به حضور خدایی که هیچ زمان تنهایت نمی‌گذارد.
گاهی یک جای خلوت و گاهی یک جای پر هیاهو را انتخاب کن تا آرامش در حضور خدا را، در هر دو مکان پیدا کنی. هم در هیاهوی زندگی و هم در تنهایی اگر یاد خدا بودی، خدا هم تو را یاد می‌کند.» حس خوبی بود دفتر را بستم.

🌸دوباره نگاهم به سمت چمدان چرخید. چتر قدیمی رنگ و رو رفته را برداشتم، یاد حرف آقاجان افتادم: «اگه زیر بارون بدون چتر  بایستی، حمایت والدین خودت رو بیشتر می‌فهمی پس مراقب باش، بهشون بی احترامی نکنی.»

🌾بی اختیار یاد خاطره‌ای افتادم.  زیر باران توی حیاط این طرف و آن طرف می‌دویدم بعد سرم را بالا می‌گرفتم تا باران به صورتم بخورد. مادرم از پنجره‌ی اتاق سرش را بیرون ‌آورد ‌و گفت: «نرگس بیا تو اتاق، زیر بارون خیس میشی، سرما می‌خوری.»

🍃از ذهنم عبور کرد: «چه زود گذشت دوران کودکی‌ام؛ که در آغوش پر مهر مادر و روی شانه‌های استوار پدر می‌خندیدم.»

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی