غرور رویا
🍂صدایش لحظه به لحظه اوج میگرفت. حتی وقتی نگرانی را در صورت مادرش دید آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را محکم به هم کوبید و با عصبانیت گفت: «میخوام برم و میرم.»
🍃مادرش به دنبال راهی برای آرام کردن او بود: «صبر کن بابا بیاد، با خودش برو. »
🍁_مگه، من بچهام، دوستام تا ده شب بیرونن، من هر جا میخوام برم باید بگم تا بابا اجازه بده.
☘️بغض گلوی ثریا را فشار میداد با گریه گفت: «برا خودت میگم، تنهایی رفتن به این جور دورهمیها ...»
🎋رویا مغرورانه گفت: «مثل بچهها باهام رفتار میکنین، شایدم بهم اعتماد ندارین.»
☘️_کی گفته بهت اعتماد ندارم، ولی جامعه ...»
🥀رویا با بی اعتنایی به اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.
☘️فردای آن شب ساناز دوست رویا با او تماس گرفت. صدایش پر از بغض بود. رویا پرسید: «رفتی دورهمی؟ صدات چرا این جوریه؟»
🍂_مهشید تو دورهمی مسموم شده و ...
⚡️وقتی صدای هق هق ساناز بلند شد رویا خداحافظی کرد. او از شنیدن آنچه در دورهمی به سر مهشید آمده بود، سر درد گرفت.
رویا چشمهایش را بست و با خودش فکر کرد. ساعتی بعد از اتاقش خارج شد به طرف آشپزخانه رفت: «مامان! ببخش.»
✨پدر رویا لیوان را پر از آب کرد و نگاهی با اخم به او انداخت. رویا سریع گفت: «بابا من دختر بدیام، معذرت میخوام.»
🌾پدر دست رویا را گرفت و با خود به پذیرایی برد. کنار خودش روی کاناپه نشاند: «نمیخواستم حالا حالاها باهات حرف بزنم ازت دلخورم؛ اما حالا که خودت فهمیدی میگم بعضی اشتباهات تاوان سختی داره و قابل جبران نیست. قبل از اینکه کاری رو انجام بدی، به عواقبش فکر کن.»
☘️رویا سرش پایین بود و دلش آغوش أمن پدر را میخواست.
