دل آزرده
🍃آلبوم عکس را ورق زد. روی عکس سیاه و سفید عروسیشان خیره ماند. دنیایی از خاطرات تلخ و شیرین به یادش آمد.
ازدواج با پسر داییاش که انتخاب او نبود؛ اما پدرش به این وصلت رضایت داد.
☘هدایت بعد از این که اولین فرزندشان به دنیا آمد سربازی رفت. او در نبود هدایت پا به پای مادر شوهرش در روستا کار کرد.
🍂وقتی هدایت از خدمت سربازی برگشت، آن دو با هم کشاورزی میکردند. اما آن روز هدایت صبح زود آماده شد و بدون خداحافظی از معصومه، تنهایی سر زمین رفت.
🌾ناگهان در خانه باز شد، دخترش راحله گفت:«مامان بدو بیا!»
🍃_چی شده؟
🎋_بابا!
✨معصومه چادر به سرش انداخت و تا سر زمین دوید. هدایت از شدت تب و لرز در جاده افتاده بود. معصومه با کمک دخترش هدایت را به بیمارستان رساند.
🍃هدایت عادت بدی داشت با هر ناراحتی حتی مسائل خیلی کوچک قهر میکرد. گاهی این قهر تا چند روز طول میکشید؛ اما معصومه صبحانه آماده کرد تا راحله برای پدرش سر زمین ببرد.
🌸معصومه به چهره هدایت که روی تخت بیمارستان بود نگاهی انداخت و گفت:
« پیشقدم شدن تو آشتی مهمه؛ چون زن و شوهر نباید با هم قهر باشن.»
☘هدایت سرش پایین بود و سکوت کرد. اما معصومه به چهرهی هدایت چشم دوخت و از ذهنش گذشت: «عشق بیصدا آمد و نشست بر قلبم؛ تمام دلیل زندگیم.»
