🌸رضا هر چی به ساعت نگاه می کرد عقربه ها از جایشان تکان نمی خوردند. خسته شده بود.چهار ساعت چیدن پرونده ها روی هم صدای استخوان های کمر و عرق پیشانیش را درآورد. صدای قاروقور شکمش از دو متری هم شنیده می شد.
🍃 ساعت ۲ شد. با عجله گوشیش را برداشت و داخل جیبش گذاشت. جلوی آینه کنار در دستی به موهایش کشید. سریع از شرکت خارج شد. فرمان ماشین به فرمان او به چپ و راست می چرخید. رضا قورمه سبزی خوش رنگ ومزه مریم در ذهنش نقش بست. یک دقیقه بعد عدس پلو و سالاد شیرازی جای قورمه سبزی را گرفتند.صدای شکمش با تصور غذاها بیشتر شد. با چرخاندن کلید وارد خانه شد. صدایی نشنید. خبری از مریم در آشپزخانه نبود. صدایش را کلفت کرد و دوتا اهم اهم کرد. انگار خانه با اسباب بازی های بچه ها مین گذاری شده بود. رضا از این وضع خانه تعجب کرده بود. نگران مریم را صدا کرد.
🌺-مریم مریم خانم کجایی؟
🍃حسین و علی با نقابی گربه ای جلوی پدر پریدند. سعی کردند خودشان را شبیه به گربه ای عصبانی نشان دهند.
🌸- سلام بابا جون خسته نباشی.
🍃- سلام بر گل پسرای بابا، مامانتون کجاست؟
🌺مریم با صورتی برافروخته از اتاق وارد سالن شد. دست هایش را کنار دیوار گذاشت و به سختی قدمهایش را بر داشت. با سرفه ای سعی کرد صدایش را صاف کند:«سلام خسته نباشی رضا جون، کی اومدی اصلا نفهمیدم.»
🍃رضا که رنگ پریده مریم را دید سریع دستش را گرفت او را روی مبل نشاند.
🌸- سلام مریم جون چی شده، چرا رنگت پریده؟ زنگ می زدی بیام ببرمت دکتر.
🍃-از صبح تب و لرز کردم دیگه جون توبدنم نمونده دلم نیومد سرکار نگرانت کنم. خواستم زنگ بزنم تو راه غذا بگیری، که خوابم برد، نتونستم غذایی درست کنم.