تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

✨ ای امامِ حاضر و ناظرم!

⌚ هر روز و هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه به یادت باشم، ولی کاری برایِ تعجیل در ظهورت انجام ندهم، هیچ است و هیچ!
این یادکردن‌ها فقط دلخوشی است!
و الا منتظر که بی‌حرکت، منتظر نیست.

💫 انسان وقتی قرار است مهمان برایش بیاید، قبلش کارهایی انجام می‌دهد تا خانه و خودش مهیای مهمان شود.

🌸 پس من چطور اسم خودم را می‌گذارم منتظر؟ در صورتی‌که هیچ نشانه‌ای از آماده شدن برایِ رسیدنِ شما ندارم.

🌟 یابن الحسن!
دروغ می‌گویم که منتظرم!

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸‏هر وقت خسته و دل شکسته می شوم به این فکر می‌کنم که؛

از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خسته‌تر نیستی.🌹

از امام زمان علیه السلام ، غریب‌تر نیستی.🌹

از امام زمان ارواحنا فداه ، تنهاتر نیستی.🌹

السلام علیک یا ولیّ الناصح 🌸

 

@tanha_rahe_narafte

 

تنها راه نرفته
۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:هوای سرد زمستان در مغز استخوان فرو رفت. علی با بشقابی از تخمه در جلوی بخاری نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین می کرد.

:hibiscus:مادرش خسته و با لرز از بیرون آمد. نگاهی به باقی مانده هیزم و بخاریی انداخت که هرلحظه رو به خاموشی می رفت و هوای اتاق را سرد تر می کرد. به محمد چشم انداخت تا به خود آید و کمی هیزم در دهان بخاری بریزد تا زندگی از سر بگیرد تفاوتی به حالش نداشت، شبکه های تلوزیونی ساعت ها بود که او را در مقابل خودش میخ کوب کرده بودند و انگار نه انگار که مسئولیتی هم دارد.

:leaves:مادرش با دستانی لرزان به ناچار تیشه را برداشت و به بیرون از خانه رفت. او همچنان می رفت و از لرز زانوهایش همراهیش نمی کرد و با سرمایی که هر لحظه او را بی رمق تر می¬کرد. گاهگاهی به پشت سرش نگاه می کرد تا شاید محمد به خود آمده باشد و به دنبال مادرش بیاید ؛ اما خبری نبود.

:hibiscus:پا های سرد و دستان بی جان مادر جاده را تا رسیدن به مقصد مورد نظر به اجبار طی می نمود. تیشه ای که بر روی شانه اش بود سنگینی آن را بر روی دوشش دوچندان می نمود و او را بی رمق تر می کرد. او با صورت چروکیده، ابروانی گره کرده و پریشان، دلی شکسته روزهای نه چندان دور خودش را می نگریست که همسرش زنده بود و هر لحظه وسیله آرامش او را فراهم می کرد؛ اما اکنون زمان گذشته بود و بافرزندی همراه بود که بی توجهی او به این چیزها او را پریشان تر می نمود. ساعت ها گذشت علی همچنان جلوی تلویزیون و در حال عوض کردن کانال بود، رنگ غروب به آسمان پاشیده شده بود؛ اما از مادر خبری نبود. با خود فکر کرد هر کجا باشد تا دقایقی دیگر بر می گردد.

:cherry_blossom:او باقی مانده هیزم را در بخاری ریخت؛ غذایش را خورد و خوابید به امید این که مادرش تا چند دقیقه دیگر با هیزم از راه برسد.

:leaves:صبح علی با سرما،  لرز و صدای به هم خوردن دندانهایش مادرش را صدا زد و به سمت جای هیزم ها رفت؛ اما نه از مادر خبری بود و نه از هیزم ها.  ناگهان به خودش آمد که دیروز نزدیکی های غروب مادرش برای جمع آوری هیزم به اطراف جنگل رفته بود، خواب از سرش پرید! با عجله چند پتو برداشت دوان دوان به سمت جنگل دوید. رد پاهای مادر در میان برف گم شده بودند، آن طرف تر یک چیزی افتاده بود!...با وحشت مادرش را صدا زد. صورتش را نزدیک صورت مادر برد...نفسی  او را گرم نکرد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌺 عَنْ رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله: مَنْ حَجَّ عَنْ والِدَیْهِ اَوْ قَضى عَنْهُما مَغْرَما بَعَثَهُ اللّهُ یَوْمَ الْقیامَةِ مَعَ الاَْبْرارِ.

 

🌼رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: کسـى کـه به نـیّت پـدر و مادرش حجّ انجام دهد یا بدهکارى آنها را بپردازد ، خداونـد او را در روز قیامت با نیکان برمى‌انگـیزد.

 

📚کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۸

tanha_rahe_narafte@

حسنا
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر  مراسم عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی ساده و انقلابی.

🌷خرید ازدواج ما یک گردنبند ظریف بود که رویش نوشته شده بود علی. حوله و ساک و پیراهن سفید و یک جفت کیف و کفش قهوه ای. 

✨مادر علی که وسایل ما را دید، خودش رفت آینه و شمعدان و برخی لوازم دیگر را گرفت.

🌸مادرم اصرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی رفتم. علی آقا با اینکه در قید و بند دنیا نبود، هر چه می آوردند فقط به به و چه چه می کرد و یک بار هم نگفت اینها چیست؟


🍁علی می گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج کردم، رفتارم با بچه های جبهه هم نرم تر شده. وقتی توجه می کنم که در خانه زن دارم، سنگین تر و محکم تر راه می روم.

📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، صفحه ۳۳

tanha_rahe_narafte@

حسنا
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حسنا
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱سبزی و نشاط را می‌شود همواره داشت، حتی اگر شرایط به نظر واژگون بیاید.

🌸این یعنی همیشه حتی در اوج مشکلات، سختی‌ها و میانسالی می‌شود شاداب بود، اگر اندیشه‌ای ناب داشته باشی.

 

@tanha_rahe_narafte

کوثر
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸خدایا میدانم؛
همیشه حواست به من است.
حتی وقتی خیال می‌کنم تنهاترین آدمِ رویِ زمینم.

💫آری،
تو همیشه با منی،
ای از رگِ گردن به من نزدیک‌تر.

 

@tanha_rahe_narafte

کوثر
۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:راضیه‌ کوچولو تمام اسباب بازی‌هایش را دوست داشت و هر روز با حسرت به آنها که در کمد مرتب چیده شده بودند، نگاه می‌کرد.

:leaves:وقتی عروسک پشمالوی صورتیش را برداشت. آن را نگاه کرده و نکرده دوباره به طبقه دوم کمد  برگرداند تا مادر سرش داد نزند و نگوید:«باز که این اسباب بازی‌هایت را ریخته‌ای وسط حال. فردا دوباره تنبیه می‌شوی و تا سه روز حق نداری با آنها بازی کنی.»

:cherry_blossom:فاطمه متوجه این تغییرات کودکش شده بود، تلفن  را برداشت و با مشاوری که به او معرفی شده بود تماس گرفت:« اصلا نمی‌دانم چرا این‌طور شده است؟ با هیچ چیز بازی نمی‌کند. دائم بهانه می‌گیرد. اما سراغ اسباب بازی‌هایش نمی‌رود.»

:leaves:انگار مشاور تازه یادش انداخت که دچار وسواس تمیزی شده و بخاطر ترس از اوست که دخترش حتی دلش نمی‌خواهد سمت اسباب بازی هایش برود و با آنها بازی کند.

:hibiscus:گوشی را که قطع کرد، تازه فهمید اشتباهش چه بوده است. برای تنبیه خودش همه اسباب بازی‌ها را وسط فرش  اتاق راضیه ریخت و نیم ساعت با او بازی کرد. بعد دست‌های کوچکش را بوسید.از او عذر خواهی کرد و گفت: «دختر قشنگم من را ببخش. از این به بعد هر قدر دلت می‌خواهد بازی کن .فقط  نوبت اسباب بازی‌ها را رعایت کن. تا دلشان نشکند. بعد هم بگذارشان در کمد.»

:leaves:راضیه خوشحال آغوشش را باز کرد و گفت: «ممنون مامانی جونم، قول می‌دهم به حرفتان گوش بدهم.»

 

@tanha_rahe_narafte
 

تنها راه نرفته
۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

​​​​​​

🌺 گاه بدون اینکه که بدانیم به فرزندمان اضطراب و استرس وارد می‌کنیم و در انتها از بی قراریش متعجب می‌شویم.

 

«زود باش کار دارم»

«زود بگو باید برم»

«بدو دیرم شده»

 

🔸این جملات استرس را به جان کودک می‌اندازد، این وظیفه والدین است که زمان را طوری تنظیم کنند که مجبور به عجله کردن نباشند.

tanha_rahe_narafte@

حسنا
۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر