✅ برای تربیت بهتر فرزند، ناگزیر از نقش بخشی بیشتر به کودکان هستیم.
🔘تنها چیزیکه مهم است این است که، به قدر توانشان به آنها وظیفه محول کنیم.
🔘این کار علاوه بر اینکه به ما درکارها کمک خواهد کرد، بر توانایی روحی و جسمی کودکان نیز خواهد افزود.
✅ برای تربیت بهتر فرزند، ناگزیر از نقش بخشی بیشتر به کودکان هستیم.
🔘تنها چیزیکه مهم است این است که، به قدر توانشان به آنها وظیفه محول کنیم.
🔘این کار علاوه بر اینکه به ما درکارها کمک خواهد کرد، بر توانایی روحی و جسمی کودکان نیز خواهد افزود.
🌸اولین بار که دیدمش، پای پنجره فولاد بود. صدای بلند گریه اش نظرم را جلب کرد. ازدور نگاهش میکردم.به محض اینکه درددل هایش تمام شد، سراغش رفتم. قصدم فضولی نبود اما برایم عجیب بود چه حاجتی این زن مهربان حدودا چهل ساله را که سر ووضع مرتبی هم داشت، به گریه واداشته است.
🌺اول به او دستمال کاغذی تعارف کردم. با لبخندی ساختگی دستمال را گرفت و به رو به رو نگاه کرد.
🍃کمی که آرامترشد، کمی از شکلاتهای کنار دستم که برای بچه ها آورده بودم، را به او تعارف کردم. معلوم بود ضعف کرده است. وقتی تشکر کرد، گفتم:«اجازه هست بپرسم چه شده؛انشالله که امام حاجتتان را بدهند.»
🌸_هیچی خانوم.
🌺این هیچی تازه آغاز سخن او بود.معلوم شد که سالهاست در به در دنبال کودکی میگردد که تنهایی اش را پر کند و او بتواند مهرمادری اش را به پایش بریزد.
🍃بخاطر یک مشکل نادر همسرش بچه دار نمیشد و او سعی داشت باعشق زندگی اش را گرم نگه دارد اما دلش بی تاب بچه بود. و همین پای عشقش را میلغزاند. هیچ راه پزشکی ای وجود نداشت وپرورشگاه حداقل دوسال طول میکشید.
🌸نخواستم امیدوارش کنم اما گفتم:«اتفاقا من دوتا بچه سراغ دارم که پدر و مادرشان را بخاطر کرونا ازدست داده اند و مادر بزرگ پیرشان،توانایی نگهداری از آنها را ندارد.مایل هستید تماس بگیرم؟»
🍃_خیلی سخت است. اذیت میکنند.سختی زیادی دارد.
🌸_عقل یا عشق؟
🌺_عقل با عشق.
🍃این هم جواب خوبی است اگر میخواهی خوب فکرهایت را بکن. تا ببینیم چه میشود.از کیفم کاغذ و خودکار درآوردم و شماره ام را نوشتم. این هم خط من هروقت خواستی در خدمتت هستم.
🌸دوباره در چشمهایش اشک جمع شد:«یعنی میشود من هم مادرشوم؟»
🌺_چرا که نه؟انتخاب با خودت است.
...
🍃از آخرین بارکه همدیگر را دیده بودیم، سه ماهی میگذشت. وقتی تماس گرفت،صدایش ازشوق میلرزید: «امشب می آیید حرم دختر وپسرم راببینید؟»
🌸_حتما.
🌺دوباره روبهروی ایوان طلا وپنجره فولاد ،کنار دوفرشتهی آسمانی، تا من را دید، مثل کفترهای روی گنبد،بال گشود وخودش را در آغوشم انداخت. انگار یادش رفته بود حالا خودش هم یک مادر است.
✨امام صادق علیه السلام فرمودند:
🌼«خیر نساءکم ... التی اذا انفقت انفقت بمعروف وان امسکت امسکت بمعروف فتلک عامل من عمال الله وعامل الله لایخیب ولایندم ;
🌹بهترین زنان شما زنی است که ... هنگامی که خرج می کند، بجا خرج کند، و هنگامی که خرج نمی کند بجا از خرج کردن خودداری ورزد . چنین زنی کارگزاری از کارگزاران خداست و کارگزار خدا نه ناامید می شود و نه پشیمان .»
📚وسائل الشیعة، ج 14، ص 15
روز ششم بعد از عقد بود که حسین عازم جبهه بود. به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید. هیچ چیز نخرید. من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام، ما بقی اثایه را هم کم کم خودمان می خریم.
پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم. ما هم از شما شیر بها نمی خواهیم. خیر و برکت ازدواج در سادگی اش است.
راوی: همسر شهید
نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۳۰
دل وقتی اسیرِ تجملات و تشریفات و چشم و هم چشمیها شود، کامیاب و خوشبخت نمیشود.
این زرق و برقها انسان را دلشاد و راضی نمیکند، اصلا انسان هرچه گیرش بیایید باز بیشتر میخواهد و در حسرتِ یک چیز بهتری است.
زن و شوهرهای جوان در شروعِ زندگیشان قرار بگذارند، به همان که بشود زندگی را با آن گذراند و محتاج کسی نباشند، راضی باشند و خودشان را در دامِ مسابقهی مادیِ زندگی نیندازند.
حواسمان باشد دنیا زود گذر است و اسباب و زرق و برقِ دنیا از خودش هم گذراتر!
امیر المومنین علی علیه السلام در روایتی میفرمایند: «زخارف الدنیا تفسد العقول الضعیفة؛ زرق و برق های دنیا عقل های ضعیف را فاسد می کند.»
(غرر الحکم، ص 65)
سپاس ای خدای من
که امروز پرتو تلألؤ خورشید را بر قلبم تاباندی تا به بودنت پی ببرم
و متوجه شوم در پشت هر غروبی طلوعی در پیش است.
ناخنهایش را لای رشته های مواج طلایی رنگ لغزاند. صدای پاشنه ی کفشش تنها صدایی بود که در خیابان فرعی شنیده میشد. موتوری در کوچه پیچید. مینا از گوشه مژههای سنگین و چسبیده اش ، مرد دیلاق روی ترک موتور را نگاه کرد.
موتور سوار جلوتر از مینا کنار خیابان توقف کرد، با چشمهای گود رفته در سیاهیاش، صورت غرق در رنگ و لعاب مینا را دید زد. چشمهایش از صورت به بدن مینا سرک کشید. مینا لبه دو طرف مانتوی جلو بازش را به هم رساند. نیشخندی روی لب مرد نقش بست. صدای قار قار موتورش را بلند کرد و از یک قدمی مینا گذشت. باد موتور قلب و لبه های شال مینا را لرزاند.
مینا زیر لب فحشی نثارش کرد. لبههای شالش را صاف کرد، چشمش به انتهای خیابان و مردی کیف به دست افتاد که غرق در گوشی اش بود. محمد سرش را از روی گوشی بلند کرد. در تیررس نگاهش شلوار تنگ مینا قرار گرفت، چشم دزدید. زیر لب گفت: « آخرالزمون شده.»
محمد خودش را به سمت دیگر خیابان کشاند تا زن در مسیر نگاهش نباشد. محمد از کنار مینا با فاصله عبور کرد؛ ولی نتوانست زبانش را نگاه دارد، گفت:« یِ مقدار رعایت کنین.» مینا سرخ شد، جیغ زنان گفت: « دلم میخواد اینطوری بپوشم و به تو هیچ ربطی نداره، تو چشماتو درویش کن مردک هیز.» محمد دندان به هم سابید، هزاران حرف پشت لبانش آمدند ولی آنها را قورت داد. بالاخره یک جمله از میان دندانهایش بیرون پرید: « هر کی هر کاری دلش خواست بکنه که امنیت ... » حرفش را ادامه نداد. پشیمان از دهان به دهان شدن با زن و حرف زدن با او، به راهش ادامه داد. مینا ولی مثل اینکه تازه دیوار کوتاه پیدا کرده باشد، با صدای بلند گفت: « آره هر چی دلمون بخواد انجام میدیم، به شماهام هیچ ربطی نداره، خشکه مقدسای اُمُل.»
محمد دندان به هم فشرد و سرش را تکان داد، با خودش گفت: « اگه امام زمان هم بیاد، آدمی که نخواد بفهمه، نمیفهمه. » صدای مینا در میان صدای ماشین وارد شده در خیابان گم شد. ترمز پراید عبوری از کنار محمد، با صدای جیغ مینا همزمان شد.
محمد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دستهای مینا میان دستان قوی دو مرد بود و او را به سمت ماشین میکشیدند.
مینا روی دست مرد دیلاق چنگ انداخت، چشمهای سیاهش مقابل چشمانش قرار گرفت، همان مرد موتور سوار بود. تمام بدنش به رعشه افتاده بود. عضلههایش را سفت کرد. سر و گردنش را به درون ماشین هل دادند. مینا پاهایش را به ماشین چسباند، فریاد زد: « خدا! کمکم کن.»
محمد هاج و واج به اتفاقات خیره مانده بود. فریاد مینا او را به خود آورد ، داد زد: « نامردا چی کار می کنین؟» کیفش را انداخت و به سمتشان دوید.
یکی از مردها کمر مینا را گرفت و او را از زمین جدا کرد. مینا جیغ زد و بدنش را مثل سنگ سفت کرد. نیمی از بدنش وارد ماشین شده بود. یکدفعه فشار از روی کمرش برداشته شد. مینا خودش را به عقب پرتاب کرد. دستش از میان دست مرد موتور سوار آزاد شد. سرش به لبه بالایی در ماشین خورد. درد در تمام وجودش پخش شد. چشمهایش سیاهی رفت؛ ولی مثل پرنده در قفس خودش را به در و دیوار زد تا فرار کند. چهار دست و پا از ماشین فاصله گرفت و پشت سر هم از ته دل جیغ کشید.
محمد مرد قوی هیکل را به سمت خیابان هل داده بود و با مشت و لگد او را از ماشین دور نگه داشت. مرد موتور سوار به سمت مینا دوید، اما با فریاد چند مرد و زن بیرون آمده از خانههایشان، برگشت. مرد قوی هیکل هم نماند. سوار ماشین شدند و قبل از رسیدن مردم فرار کردند.
محمد با لب خونی دولا شد، شال طوسی رنگ مینا را از روی زمین برداشت، روی سر مینای لرزان در آغوش زنی گذاشت. مینا سرش را بلند کرد و با چشمهای اشکی به صورت خونی محمد نگاه کرد. یاد حرفهایش به او افتاد و سرش را زیر انداخت.
💯علامت بدون تردید ظهور، وضعیت مردم است. اگر مردم عوض بشوند باز سرنوشتشان عوض می شود به همان دلیل👈 «ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلی قَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» 1️⃣
❎ همانطور که نعمت را زمانی میگیرند که مردم ناشکر شدند، زمانی پس میدهند که مردم سپاسگزار شده باشند .
💥👈هر وقت دیدید مردم شکور شدند این علامت قرب ظهور است.
📚سوره مبارکه انفال ،آیه 55
🔷🔹 از لیثبن طاوس نقل شده که: مهدی، بخشندهای است که مال را به وفور میبخشد، بر کارگزاران و مسؤولین دولت خویش بسیار سختگیر و بر بینوایان بسیار رؤوف و مهربان است.
📚بشارة المصطفی، ص۲۰۷